۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

احساس شرمندگي

درب را که باز کرد، ناگهان دچار خفگي شد. احساس کرد دنيا روي سرش خراب شده‌است، چشم‌هايش سياهي مي‌رفت ولي گوش نگهبان به اين حرفها بدهکار نبود، يک ريز مي‌گفت: « آآقا کارت پانسيون... » کم مانده بود پس بيفتد که علي سر رسيد. به نگهبان گفت: « دوست من است، الان مي رود. » تلفن شد باني خير، تا اينگونه نگهبان بي‌خيال شود.
به بغل علي پناه برد، اما بجز خودش هيچ‌کس ديگر دليل کار را نمي‌دانست. آرام آرام از پله‌ها بالا مي رفت اما گيج و منگ! به حرفهاي علي گوش نمي‌داد، تمام حواسش جمع شده‌بود به آن دو صف! خيال کرد کوپن قند و شکر اعلام کرده‌اند، ولي مايتابه‌ها چيز ديگري مي‌گفت. داشت از بوي سوسيس مست مي‌شد که بوي صف دوم کار را خراب کرد. از دور احمد را ديد که از آن اتاقک خارج شد، با دستهاي خيس!! تازه دستگيرش شد که صف دوم که کنار آشپزخانه بود، چه بود.
اوضاع طبقه اول بي‌شباهت به بازار شام نبود، از همان دمپايي‌هاي جلو در مي‌شود فهميد که جمعيت دو برابر ظرفيت است. ديدن عبارت قانون اول دمپايي، تازه يادش انداخت که وارد خوابگاه شده‌است. آنقدر به فرهيختگان خو گرفته‌بود که هيچگاه نمي توانست تصور کند يک آپارتمان هم مي شود خوابگاه.
به طبقه دوم که رسيد، آسمان طپيد. دعواي اساسي سر محتويات يحچال. هميشه فکر مي کرد هر اتاق يک يحچال، ولي اين بار به چشم ديد، ده اتاق يک يخچال. ناگهان قفل زبانش شکست. « چقدر بدبختيد، مگه صد تومن پول ازت نگرفتن. اين چه آشغال دونيه ... » علي بي‌درنگ گفت: « 100 تومن ضرب اول، 50 تومن ضرب دوم. گفته بودن 50 تومن بلاعوض ميدن، که ندادن ... ».
به فکر فرهيختگان افتاد و مشکلاتش، از شلوغي سالن مطالعه گرفته تا ازدحام مسجد هنگام فوتبال. ديروز از وضعيت ورزشي مي‌ناليد ولي امروز بايد براي دوستانش دلسوزي مي‌کرد. گفت: « واقعا از بد نبايد ناليد، بدتر هم هست. بيا بريم تو اتاقتون. داره اشکم در مي‌آد. »
به در اتاق که رسيد، راه برگشت را در پيش گرفت. علي داد زد: « کدوم گوري ميري؟ »
با کمال شرمندگي گفت: « نمي‌خوام مجبور بشي به خاطر من تو راهرو بخوابي، گور پدر پولش، با تاکسي ميرم خوابگاه. »

آقاي سيب زميني، شر مرسان!!

بنده خدا گيج شده بود. نمي‌دانست آفتاب از کدام طرف طلوع کرده‌است. البته حق هم داشت. از وقتي خبر را شنيده بود، هم حسابي شاد شده بود، هم حسابي دعاگوي باني اين خيرات! قامت خميده‌اش را صاف کرد و از در خانه بيرون رفت. در پوست خود نمي‌گنجيد، شاديش هم مثل ديگر کارهايش براي نوه‌هايش بود. خوشحال از اينکه خدا با او بود و امشب شرمنده آنها نمي‌شود.
در همين فکرها بود که به سر کوچه رسيد، مي‌خواست برود آن طرف خيابان، يواش يواش شروع کرد به طي کردن عرض خيابان. اما ناگهان ايستاد، خدا رحمش را مثل هميشه براي بندگانش دارد، بلند گفت: « خدا ازت نگذره، مگه مثل من کوري! » اما نه، اين حرف دلش نبود، زير لب گفت: « خدا براي مادرت خفظت کنه!! »
با اين دعاي خير، به آن طرف خيابان رسيد، حرف نزده يک تاکسي مقابلش ايستاد. - « مادر کجا ميري؟ » - » ميخوام برم انبار تعاون روستايي » -« 800 تومن عادي، 2تومن دربست. » يک لحظه به فکر افتاد و بعد گفت: « تومن مال شاهه، ريال مال ما. برو ننه، خدا بهت انصاف بده ..» هنوز حرفش تمام نشده بود که راننده تاکسي بلند گفت: « برو خدا روزيت رو جاي ديگه حواله کنه، برو تو همون دوران زندگي کن، گداگشنه! »
ناراحت شد، دلش گرفت، ياد شوهرش افتاد. روزهاي خوش جواني و آن پاکت‌هاي ميوه، آن خير و برکت. هنوز از فکرش بيرون نيامده بود که ناگهان يک ماشين جلو پايش ايستاد. پسر جوان سرش را از ماشين بيرون کرد و گفت: « مادرجان کجا ميري؟ » پيرزن، با صدايي خسته گفت: « انبار تعاون، برو مادر مزاحمت نميشم. » دختر جوان که به پيرزن نزديکتر بود، گفت: « چه زحمتي مادر، خدا الهي هيچ‌وقت اسير تاکي نشي، بيا مي‌رسونيمت. » پسرک يک نگاه وحشتناک به دخترک انداخت، ولي پيرزن متوجه نشد.
به محض اينکه سوار ماشين شد، شروع کرد به دعا کردن -« خدا الهي خيرت بده، به پاي هم پير شين، ... » ياد نوه‌هايش افتاد، گفت: « شما هم مثل نوه‌هاي خودم، سه تا نوه دارم، خدا بهم يه دونه پسر داد، ولي نوه زياد دارم، ... پسرم تهرانه ولي بچه‌هاش اينجان، امشب مي‌خوان بيان خونم، پسرم شايد هفته بعد بياد. »
همين طور براي خودش صحبت مي‌کرد، بدون آنکه متوجه ايست پليس باشد. گو اينکه پليس هم متوجه او نبود، پنجره ماشين، رسيد کنار پليس که ناگهان داد پيرزن بلند شد: « پسرم خدا خيرت بده، اسباب آسايش ملتي ... »! پليس تازه متوجه پيرزن شده بود، نه گواهينامه پسرک را نگاه کرد، نه کارت ماشين را، فقط گفت: « برو. »!! و چپ چپ نگاه به دو جوان کرد.
صدمتر جلوتر، شلوغي و ازدحام خبر از يک مسئله مهم مي‌داد. دحتر جوان گفت: « مادر، بيام پايين کمکت کنم... » اما ادامه حرفش با چشم‌غره پسرک بلعيده شد. پيرزن گفت: « نه ننه، خدا خيرت بده، الهي نوه نتيجه‌هات رو ببيني. خودم ميرم. » وسرش را انداخت پايين و رفت.
از دل جمعيت با هزار اميد مي‌رفت و فقط به پشت درهاي سوله فکر مي‌کرد. بي‌خبر از اينکه هر گامش، شمارش معکوسي بود براي اتمام آرزويش! به در سوله نرسيده بود که يکي بلند گفت: « تمام شد، ديگر هيچي نيست. » اما پيرزن اصلا متوجه اطراف نبود، تا اينکه از در رد شد.
اينجا بود که تمام آرزويش را بر باد رفته ديد، جا تر بود ولي بچه نبود. نه اينکه آرزوي سيب‌زميني داشت، اميد داشت با پس‌انداز پول سيب‌زميني، کمي ميوه بخرد. افسوس خورد ولي نااميد نشد، به بيرون فکر مي‌کرد و مغازه‌هاي روبرو. همه اميدش اين بود که ...
به آن سوي خيابان رسيد، اما اي کاش نمي رسيد. آتش گرفت، برق از چشم کم‌سويش پريد. تعداد نوه‌هايش را شمرد. فقط 4 تومان داشت، يک کيلو گوجه گرفت، يک کيلو پياز و يک کيلو سيب. او ماند و 500 تومان ديگر. و اين نه براي ماست کافي بود نه براي کرايه تاکسي، تازه هنوز 300 تومان نان هم بايد حساب مي‌شد. مجبور شد با يک سبد پر، از وسط شهر تا آخرش پياده برود. و باز هم خوشحال بود که دوباره نوه‌هايش را مي بيند.
شب پرده سياهش را به تن کرده بود و پيرزن همچنان زير لب مي‌گفت: « اميدوار باشد آدمي به خير کسان، مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان! » اما چه کسي و چه شري! به سر کوچه رسيد که ناگهان دست‌هايش سبک شد. صدايي با هق‌هق گفت: « فدايت بشوم، مگر من و بچه‌ها مرده‌ايم که تو بروي بازار... »
اميد به او برگشت، فهميد که خدا چقدر او را دوست دارد. زير لب گفت: « خدايا شکرت که شرمنده‌ي نوه‌هام نشدم. » و آرام، به سمت در خانه حرکت کرد.

شريعت معاصر

اگر به دنبال يک متفکر باشيم، که هم معاصر ما باشد و هم دردمند، هم مسلمان باشد و هم روشنفکر، بي‌گمان روشناي انديشه شريعتي، طلوع روشنايي در تاريخ انسانهايي است که از به يدک کشيدن لقب مسلمان انتصابي به ستوه آمده‌اند و در پي راهي هستند که مذهب را، نه آنچنان که متحجر شده دريابند.
براستي آيا ما مسلمانيم؟ مايي که از کودکي سر به سجاده پدر و مادر نهاديم و تمام دين و خدايمان را در آينه آنان شناختيم، آناني که خود نيز روزي کودک بودند. شريعتي به اين سئوال پاسخي مناسب مي‌دهد. او، با انديشه خود که يقينا زاده همين سئوال است، در لابلاي صحبت‌ها و نوشته‌ها، اين موضوع را بطور جدي بررسي مي‌کند. او نيز به مسمان بودنش شک کرده‌بود!
دکتر شريعتي، معلمي مبارز و متفکري نوانديش بود که از روزگار خويش، از فرهنگ و تفکر غالب اجتماع و از عنوان انتصابي خود، از همه به تنگ آمده بود و به دنبال نقشه‌اي مي‌گرديد تا هزارتوي ذهن خويش را فتح کند و به حقيقت هستي برسد. و اين نقشه براي همه ما محترم و مهم است. او بدنبال شناخت خود بود، اين شد که در همه جاي آثارش نشان داد يک شخصيت‌شناس ماهر و متعهد است. همين موضوع بود که او را بعدها به عنوان يک نوانديش ديني کامل، به پويندگان سئوال چرا مسلمان هستم، شناخت؛ اگرچه گستره افکارش فقط بر دين و اسلام و مذهب سايه گسترده نبود.
به هر حال، نظرات و گفته‌هاي او، با اين وجود که اختصاص کامل به اسلام نداشت، بگونه‌اي بود که علاوه بر سنت گرايان (از قماش متحجر) به همه چيز در تضاد، نو انديشان سنت‌گريز نيز با او به تقابل برخواستند و به نقدش پرداختند و بعضاً حمله به او زدند. اما، آنچه بيش از پيش سبب شناخت و اهميت او شد، اين نقدها و تهاجمات نبود، زبان و مخاطب و از همه مهمتر موضوعات و مباحثي بود که زير قلم آزاد و با صداي رسا و متهيجش نقد مي شد.
او بطور خاص و يا گذرا و سطحي در يک موضوع ديگر، ولي مرتب و پي‌در‌پي به تحليل و نقد مذهبي مي‌پرداخت که سالها بر سرزمينش سايه افکنده‌بود و طناب پوسيده‌ افکار قومش، سبب شده بود که کشتي هدف آن در اقيانوس مواج تاريخ، از ساحل عموم خارج و در اذهان گم بشود. او يک اسلام پژوه بود نه يک تقليد کننده صرف. بوته نقد وشک او، چيزي است که بايد شناخت و از آن استفاده کرد..
شريعتي عنصري حساس و منعطف به فرهنگ و اجتماع بود. اصلا يک جامعه شناس بود، يک شخصيت اجتماعي داشت و نه عضو يک حزب که براي ترويج انديشه گروه همفکر حويش، دست به هر دامني مي‌زند و هر راهي را براي رفتن روا مي‌بيند. کلامش فارغ از ديگران بود و ديگران، همه در کلامش جاي نقد و تحليل و تحسين داشتند. ذاتا موافق تخريب نبود (آنچنان که در آثارش نشان مي‌دهد). او يک مبارز بود؛ با بخش پوسيده و متعفن فرهنگ جامعه آن زمان، با استعمار و با الام خوراکي دست به ستيز زده‌بود. هر مبارز، قبل از حمله بايد توان تدافعي خويش و اسباب حمله را آماده کند. بايد ظرفيت حريف و ذات مبارزه را بررسي کند و بهترين راهکار را برگزيند. او با سنت صد رخنه و پيرو کورش، با دنياي جديد و تهاجم به انسانيت و با مدرنيته و غارت دسترنج ملل مخالف و در تقابل بود.
اين است که در آثارش و طي سخنراني‌هايش در همه‌جا (خصوصا مباحثي که در حسينيه ارشاد مطرح مي‌کند) بدنبال شناخت خويش است. سعي در شناخت خودش دارد. اين نقطه قوت سخنوري (براي عموم مردم) و اوج تفکر و انديشه (براي قشر تحصيل کرده) او بود. شادابي و سرزندگي بسياري از سخنانش زاده اين مسدله است.
او مي‌خواهد خود را بشناسد، يعني انساني که در جامعه اسلامي در فرهنگي کهن و در کشوري استعمار زده متولد شده است. مذهب، فرهنگ و استعمار سه رکن اصلي سخنان اوست. مذهبي که او تحليل کرد هنوز بطور کامل در ذهن مخاطب شناخته شده نيست ولي استعمار (و به نوعي دنياي مدرن) و فرهنگ و ظرفيت فرهنگي و نقش آن (يعني تضاد اصلي دنياي کهنه و دنياي مدرن) که در نظرات او مورد تحليل و نقد قرار گرفته‌است تا حدود زيادي شناخته شده‌است.
اگر بخواهيم فرهنگ يک اجتماع مذهبي را که زير چکمه‌هاي استبداد و استعمار، استخوان‌ خورد کرده‌است، به حرکت و تکاپو اندازيم، اول بايد زيرساخت فرهنگ آن کشور مورد هدف قرار گيرد. اين بود که او در آثارش دست به دامن سردمداران اسلام مي‌رود و فرهنگي را که به نام تقليد از آنان، رو به فساد رفته بود و آنان را از چهره نادرست خود خارج مي کند و اسطوره‌هايي خديد طراحي مي‌کند که براي بسياري ناشناس است. آنان را از خانداني مستضعف که در پي حق خود هستند به اسطورگان انساني تبديل مي‌کند.
در امتداد همين روند بود که در تاريخ اسلام، بدنبال مبارزيني رفت که از اقشار مختلف و ملل گوناگون بودند که يا مسلمان شدند و يا نخواستند مسلمان مادرزادي باشند. آگاهي مناسب او نسبت به تاريخ و قرون وسطي ، عرفان و صوفي‌گري و گذشته ايران و ايراني گرچه ريشه در اين زمينه نداشت، ولي برايش مزيتي بود که اسباب استناد و دقت را فراهم مي‌کرد.
اين روند و جريان به معاصرشناسي مي‌رسد و او، در کتاب ما و اقبال، بخ وضوح دغدغه انفعال جامعخ اسلامي و مسلمانان را نشان مي‌دهد. به همين دليل از طيف اقبال، به عنوان محرکين و نوگرايان معاصر، در سطح جهان اسلام تجليل مي‌کند. البته اين روند و سير داراي پيش و پس است و ترتيب تاريخي آن، منطبق بر سخنان و آثارش نيست. اين نکته نه تنها برايش نقزه ضعفي نيست که نمايانگر تسلط او بر اين مقوله است.
اين حرکت، در جهت مبارزه است، در جهت جمله به خرمن خشک و کهنه متحجران جامعه او و در راستاي شکست استعمار. او براي دغدغه خويش مي‌جنگد.اين است که به سنت و کهنه و پوسيده مي‌تازد و با مقلدان کهنه‌گرا که اسباب غفلت و خاموشي‌اند و مراجع آنان، به مبارزه بر مي‌خيزد و اين قوم را که عمري در انفعال و رکود بودند از خواب بيرون مي‌آورد. اين قشر، که کم‌کم در حال حرکت هستند سبب مي‌شوند که جامعه (که در آن زمان عمدتا متشکل از آنها بود) حرکت سريع خويش را به سمت انقلاب و تحول شروع کند. او رهبري براي انقلاب نبود، بلکه موتور محرک و سکوي پرتاب بود.
اين است که روحانيت و عموم (که در آن زمان تامل خاصي با هم داشتند) نسبت به او حساس مي‌شوند و در مقابلش سه جبهه مي گيرند. يا موافق کامل او مي‌شوند و با او دست اتحاد مي‌دهند، يا به او مانند يک متفکر و نوانديش معمولي مي‌نگرند و او را در بوته نقد و تحليل قرار مي‌هند (و اسباب تکميل انديشه خود و او را فراهم مي کنند). يا اينکه چون او را با تحجر در تضاد مي‌بينند به او مي‌تازند و او را طرد مي کنند. اين عده او را از بيخ کافر مي‌دانند!
به هر حال، آنچه مسلم است او يک معلم بود، فن تعليم را به خوبي مي‌دانست و به همين دليل در انتقال مطلب به مخاطب خود، مشکل خاصي نداشت. سخنانش به روز و براي روز بود، اين بود که دانشجويان، که در آن روزگار از هر سو تحت تأثير فرهنگهاي بيگانه بودند، از او که يک مفسر فرهنگ داخل بود، گردش حلقه زدند و از او در جهت ارتقاي تفکراتشان حلقه زدند.
و آنچه مسلم است، او يک مسلمان بود، يک شخصيت که به دنبال الگو شدن نبود. بدان معنا که اگر تفکراتش را مطرح مي‌کرد، اگر از اسلام دفاع مي‌کرد فقط براي مذهب بود، هرگز خود را رهبر و مرجع مردم نمي‌دانست. در حقيقت از معدود افرادي بود که اسلام را با مسلمان بودن خويش ترويج داد. مسلمان به تحليل و تفکرش مسلمان مي‌شود نه به تقليد.
س.کوير

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

حديث سحر

سحر بود و هراسان گله ما
به سوي دشت تازه راه مي‌رفت،
شبان از رفتن شب شادمان بود
و بزها در پي هم مست و خوشحال،
صداي گوسفندي گاه‌گاهي
به چوپان قوت و بيدار مي‌داد،
و سگها، شب به صبح آماده بودند
و در آن صبحدم در خواب رفتند،
كه ناگه گرگ‌ها بر گله بردند
نگاه هرزه و گمراه خود را،
رعيت چوب چوپان را نخوردند
به سوي چنگ و دندانها برفتند،
چنان پايان آن شب گشت بر ما
كه تك‌تك گوسفندان را دريدند،
و چوپان اشك بر چشمان خود ديد
و دست پر زخاكش بر سر خويش،
و سگ‌ها، خفتگان بودند و هستند
نديدند آن سياه چشم‌ها را،
و تنها مردمان رنج ديده،
همان دندان گرگان را چشيده،
در آن صبح و سحر فرياد دادند
كه دشمن صبح و شب اندر كمين است!

حديث شب

صداي پاي شب تنها سكوت است
جنون ديو شب تنها چراغ است
خموشان خفتگان شب پرستند
و بيداران به مرگ خويش بيدار.
در اين بي‌پاسبان شهر مه‌آلود
در اين بي‌عابر مخروبه شهر،
من و اين مرده ايمان و اميد
به دنبال نشاني از تو هستيم،
شغال بي‌پناهي در پي مرغ
و روباهي خيال طعمه دارد
هراسانم مبادا دل ببندد
بر اين بي جان ايمان و اميدم،
يكي از دورها مي‌آيد اما،
تو گويي لاله‌اي از لاله‌زار است،
صداي پاي او جنس سكوت است
نفس‌هايش تو گويي ساكت و سرد،
من از خود بارها مي پرسم اي خويش!
چگونه زنده آن بي‌جان شهيد است؟
سئوال بي‌جوابم را جواب است
خروش آن كبوتر در بر دام،
كه اي ابله چو جان خفتگان است،
شب و جلاد و ظلم و زور و بيداد!

بمان تنها

به كنج غم مرا زان رو حيات است
كه هردم ياد تو مي‌آيدش بيش،
ز اهل عالم آن سان رخ بريدم
كه مي‌گردند اسباب جدايي،
به اين سر زندگان پيوستن من
من دل زنده، از دنيا بريده
به سان دل بريدن از غم تو
به سان وصلتي با اهل خاكي
نه همچون زندگي باشد برايم
مرا از ياد تو غفلت،
كه مرگ است.
مثال آن پرنده، فارغ از بام،
تعلق بر كه دارد آن كبوتر
پريده از سر هر كوي و هر بام.
به روز مرگ حتي خلوت من
نبايد با نگاهي تازه پيوند،
بمان تنها براي لحظه‌هايم،
تو اي همچون چراغ چشم‌هايم.

زمرد

جامي است همه سراي ميهن
هر گوشه كنار تشنه دارد،
ره دارد و راهزن هم
افزون ز هزار گرگ دارد،
دشتي است هزار غارت و باز
عزمي است كه قصد حمله دارد،
اي دوست اگر ز من بپرسي
كين خاك توان دگر ندارد،
خاك است طلاي ناب و اعلا
كين گونه حريف كهنه دارد،
مرغ است هزار كنج خانه
همسايه ز اين شغال دارد
تا هست دو چشم تيز خواهد
آن كو ثمري ز مرغ دارد،
امروز هزارها زمرد
اينگونه درون سينه دارد
در كوه، درون چاه، در دشت
در غيرت ما نهفته دارد.

تو را مي خواهم

نگارا قلب من محتاج خون است
همي محتاج جاني تازه از تو است،
نگاهي گر كني بر باغ اين تن
شود پايان سرماهاي بهمن،
نه آن رودم سوا از چشمه تو
نه آن ابرم جدا از آسمانت
نه آن سروم بدون ريشه و خاك
تو اي والاترين هنگامه ياد،
چنان پاكي كه گر گفتم چناني
يقين دارم خداوند زماني،
چنان مستي كه گر خواهم شرابي
به ياد اندازم از رويت نگاهي،
نسيم آري، نشان شادي تو
و طوفان چون خروش خشم‌هايت،
تو را مي‌خواهم اي تنهاي تنها،
تو اي اميد،‌
اي سرمايه ما!

مرا بر دار ببند!

در آينه گر چو من نماياد ديدي،
برخيز و شكن هزار با آينه را،
در خاطر اگر ز من تو را يادي هست
با جلوه غير ياد ان خاطره بند،
هم در نفست مرا اگر اميدي است
با حبس نفس دل تو به آن هيچ مبند،
ور بند به دستهايم ديدي
بند دگري به دستهايم تو ببند.
محتاج فراموشي و خاموشي و مرگ
وز ماندن و از حيات خود بيزارم
خواهان رحيل و كوچ از وحشت و ترس،
اين است كه گر مرا مي‌خواهي
امروز مرا به حلقه دار ببند،
من لحظه رفته از حياتت هستم!

راه و شب

داشتم مي‌رفتم
از دياري كه قفس بود مرا،
سوي كويي كه اميدم آنجاست،
آن كه آن، هر شب و روز،
ماه و خورشيد من است.
راه تاريك ولي
نور اميد برايم بس بود.
مشك من خالي از آب و لبريز
از تب و تاب به رگهاي تنم،
داشتم مي‌رفتم.
اندر آن راه كه ترديد و زمان،
كرده‌بودش همه بيراهه ترس،
با نگاهي كه فقط آخر اين راه دراز،
كرده بود او را مات.
خيره در آينه سينه راه،
چشم در چشم سراب،
داشتم مي‌رفتم.
ناگهان روز به سر چادر كرد،
چادري رنگ سياه،
كهنگي هرجايش لكه انداخته بود اختر را؛
تا به عالم گويد
خاطرات دل خويش،
چادري نه به سر پيرزنان،
چادري بر سر دوشيزه شهر
روشني مي‌پاشد
صورت غرق به ناز،
داشتم مي‌رفتم
ناگهان فهميدم زير پايم خيس است،
كه زمين گونه خويش
با صفاي دل درد،
كرده بودش رنگين،
من گمان خواهم كرد
تاول و زخم به پاهايم ديد،
آسمان هم گرييد
كه در اين دشت سكوت،
اندر اين وحشت و ترس،
رهروي تنها ديد.
مردمان سر راه،
تا كه ديدند غريبي تنها
رو به آبادي سبز
از ته باديه‌ها مي‌آيد،
آب بر راه زدند؛
هر نگاهي با من،
من نگاهم با راه
داشتم مي رفتم.
كم كم آوار زمان
روز اين مردمكان،
خود صدا كرد مرا
خواب در چشم ترم دامن زد،
هرچه كردم نشدش، خوابيدم.
و سجرگاه كه آواز ز مرغ،
رعشه بر پيكر ما اندازد،
چشم تا باز شدش،
قامت رو به خداوندي نخل
كه گمان مي‌كردم
رو به آزادي پرواز كبوتر بودش،
يادم آورد وطن نزديك است،
يادم آورد كه من
داشتم مي‌رفتم.

به ياد نماد

تو اي همصحبت ديروز و امروز
دو چشم خيس و سرخ و خونفشانم
بسان اين شب باراني شهر،
نماد مذهب آزادي‌ام دان،
به ياد رفته بيداري‌ام دان.
و دست بيد بر باد نحيفم
كه همچون مردمان ترس، لرزان،
به ياد لحظة هوشياري‌ام دان،
نماد ريشه ويراني‌ام دان،
وپايم تاولش چون لكه ابر
كه همچون لاله با صحرا عجين است،
نماد طول راه رفتنم دان،
به ياد خارهاي همدمم دان،
سرم، افتان و خيزان است و خونين
كه همچون مرد حق زير لگدها،
نماد صحبت آزادي‌ام دان،
به ياد لاله‌هاي پرپرم دان،
و خويشم، يكه و تنها و بي‌درد
كه همچون آن شهاب پر تب و تاب،
به ياد جنگ با تاريكي‌ام دان،
نماد مذهب آزادي‌ام دان.

رهگذر

از جام دلم بنوش، اي جان
اي رهگذر غريب تنها،
من هيچ بجز تو ياورم نيست،
هم صحبت و همدم و به من يار.
از پشت سراب سر زدي باز،
وز رفتن ما تو كرده‌اي ساز؛
ميناي دلم مگر كه گويد
بيش از همه كس مرا نشاط است
زين مرگ وز اين رحيل و هجران؛
ورنه ز چه رو حيات و جان را،
وين عشق عزيز و پر توان را،
بايد كه بدست رهگذر داد،
وين چيست به دست تو به بازي!

دردي كه نميرد

يكي برگي ز شاخ شاخساري
بلنداي چنار سر فرازي،
نه از زردي ولي از درد افتاد
نه از پاييز و نه از سرد افتاد؛
كهن خاكي صفاي خاطرش ديد
همي از جان خود والاترش ديد،
به روي چشم و ديده داد جايش
همي جان را فداي خاك پايش!
چنين اندر گذر اين روزگاران
كه رويد از زمين وز خاك ياران
به ياد رفته برگ و غم دوست
هزاران سبزه و سنبل كه نيكوست؛
چنين بلبل نماز عشق خواند
كز آن ياران سرود درد خواند،
نه فارغ روزگار از ياد آن برگ
نه حتي درد او اندر خم مرگ!

حكايت صبح

اين صبح كه روشنگر آفاق جهان است
گويي كه شب است، يلداي خزان است.
بر حسرت هيچ ارچه نشينيم به ديدار
همت بود اين پردة اسرار نهان است.
آن گرگ جگر خوار گرش نيست صفايي،
كين مسند قدرت نه خوشايند خران است!
بر محكمة عشق چو محكوم نگرديم
كين محكمه‌ها كوشش ديوان و ددان است.
بر خيز ، ببر اين سر بي‌دردي و ترديد،
كه ايام بلندي و جواني‌ات روان است.
مي ‌نوش ، بشو مست و بزن تيغ،
كين ديو به ره ، منتظر نسل جوان است.
بردار ز چشم آن لك بي‌جرئت و ترديد
پا نه تو بدين راه كين گونه عيان است؛
هر سوخته دل مي رود اين راه به مستي
هر شب زده‌اي پاي در اين راه روان است.
با يك قدمت پست چقدر است قلل‌ها
پيروزي و سرمستي اين قوم خزان است.
من پيش قدم در ره قتل رخ روزم
اميد دلم باز به ديدار شبان است.

اي واي بر من

تو را امشب اگر اميد من بود
به خواب غفلتم اميد بودي،
وگر ميناي دل اندر كفت بود
به ياد مرگ من در كار بودي،
نه آن بودت نه اين، اي واي بر من
تو را با ما نبودي عهد و پيوند!
به رسم كهنه عشق و مروت
صفاي خاطر شيرين و فرهاد،
به مهر دلرباي عشق مجنون،
به ياد بيستون و خون عشاق،
چنين بايد نگارا ناز چشمي،
نه حتي مهر، جور و بي‌وفايي!
خداوندا دلم غرق است در خون،
چه ديدم من بجز بي‌اعتنايي!

شرم دار و برو

قطره‌اي شبنم ز شاخ گل چكيد
خاك پرسيدش كه هستي ناشناس؟
گفت با خود خون قلب گل منم
شهد شيرين و صفاي گل منم
تا چنين هستم ز جان گل جدا
وز وطن ببريده‌ام وز جان جدا،
تا نگردد گل پريشان از چو من
تا كه گويم قطره‌اي از گل منم،
گفت تربت را كه اشك گل منم!
خاك چون گردنكشي از قطره ديد
جان خود را ناپسند قطره ديد!
شبنم جانان ما، اي شرم ما
اي كه پيشاني نشيني از حيا،
از غرورت زخم دارد جان ما
وز وجودت شرم باشد گرد ما؛
تا نپنداري كه همچون اشك دل
جايگاه ديده‌ات بايست داد
شبنم افتاده از گل را ببين
كو نگردد لايق خاك و هوا،
هر نفس با خود اگر يادي كني
وز خجالت سر به رسوايي كني
جمله مي‌بايد كه يابي خويش را
ننگ و شرم و نه صفاي جان ما!
مايه زاري تويي، خواري تويي
آبرو انداز و رسوايي تويي
ني تو اشكي و نه اشكي چون تو است
وي جبين بنشسته وي تنها تويي،
تو عرق هستي نه خون ديدگان
راز شرم و نه به ما ناي و توان
رو دگر منشين به روي گونه‌اي
شرم دار و جمله از دنيا برو
اي تو رسواگر ز جان ما برو!

مسافر

شد غروب آخر اين ماه غم،
روزگار غصه ها آمد به سر،
خرم و شادان كه تا از غم رهاست
عهد بد عهد زمان و روزگار،
مست هستيم و ولي بي درد و رنج
كين شب ظلماني آمد روي كار.
روزگار از غم اگر بگسسته است،
در به روي دردها بگشوده است.
دي نماد درد و سرما و شب است،
ني نماد شادماني و شراب.
خوش در اين شب باش اي يار گران
اندر اين يلداي بيداد و فساد،
وقت مطرب تا سحرگاهان بود
پس برقص و غصه ها را ده به باد.
شو رها از غصه ها تا دردها،
جاي گيرد در دل پنهان ما،
سوز و سرما شد به كار روزگار،
برف شد بر تن درخت لخت را،
امشب بي درد را خوش باشد دوست
تا كه فردا نآيدت افسوس و سوز،
بس بود آن سوز و سرماي به راه
تب بود اندر دل بي راه راه،
آن مسافر كو به رنج راه ماست
از پس باد خزان آيد به كار،
مشعل بيدار ذهن خويش را،
روشني بخش و صفاي خويش را،
گرم جان و مرهم درويش را،
نو به نو بر مشعلش افزوده كن
فكر فردا و بهاري تازه كن،
گركه يلداي خزان امروز ماست
ياد غم از خاطرت فردا رهاست،
گر كه فردا درد اندر كار ماست،
ياد آن باد بهاران كار ماست،
كان مسافر مرهم اين دردهاست.

پشت در جز من، منم!

پشت در سرماست
بر در مي زند،
اندرون گرما ولي در خون ماست.
پشت در گرگ است
آوازش به راه،
اندرون آواز ذهن ماست ساز.
پشت در برف است
رنگ كوچه ها،
پشت در تاريك
همچون دشت ما،
پشت در كفتارها، آوارها
پشت در صيادها، بيگانه ها
اندرون اما نه برف است و نه غير،
اندرون روشن به نور ديده ها.
پشت در تاريخ برگ ديگرش
مي رود بر روي برگ ديگرش.
پشت در خواب است
ياد مرگ ها،
اندرون اما پر از بيداري است،
كين شب گمراهي و ظلماني است،
اندرون ياران به گرد يك دگر
گرد گرماي گران معرفت،
فارغ از تاريكي و از درد و رنج
فارغ از يلداي شب، آزاده اند،
گرچه دشمن ها بود در پشت در.
آخرين برگ خزان امشب بود،
اولين سوز زمان امشب بود،
پشت در در تاب و تب هر لحظه است،
اندرون اما پر از بي تابي است.
حلقه ياران همه در بزم ما،
اندر اين يلداي دي جمع است باز،
ليك بايد تا كه باورها كنم،
جاي من خالي است،
جاي ديده ام.
از همه ببريده ام، تنها منم،
واي من سرما منم، رسوا منم.
راستش خواهي بدان اين را بدان،
پشت در جز من نخواهي يافت هيچ،
چند گويم، حرف آخردي منم!

امشب بنواز مرگ ما را

مطرب بنواز ساز نا ساز
تا ما به ستيز ساز آييم،
عمري است به ساز خود نشستيم
از غير بزن كه باز آييم،
از درد بزن، از اين شب سرد
از مرگ بزن، از اين غم برگ
از دوست بزن، از اين يگانه
از خانه بزن وز اين زمانه.
از خويش بزن كه يار مايي
عمري است به درد ساز مايي.
از مجمع عشق ساقي و يار
رفتند ز كف،
فقط تويي، تو
برخيز و برو ز بر كه شايد
لايق نه دگر كسي به ما نيست.
ما باختگان جان خويشيم
ما ساختگان مرگ دلدار،
ما دشمن يار و يار دشمن.
امشب بنواز مرگ ما را
وان ساز عزيز جان ما را،
آن سوز ني نياز ما را
وان سبزِ حيات جان ما را،
آن سبز كه آتش است،
مينو است.
آن سبز كه آخر حيات است.
آن سوز كه از ازل به ما بود،
از سوز فراغ همگنان بود.
آن ساز كه وقت كوچ امشب،
امشب كه شب فراغ يار است،
امشب بنواز مرگ ما را!

تو باش و يار من باش

چه گويم، با كه گويم، از چه گويم
از اين غربت، به دنيا، حرف كوچم،
نه مي فهمد كسي حرف دلم را،
نه مي داند كسي اين مشكلم را،
نه مي خواهد بيندازد نگاهي،
نه مي داند چه مي خواهم ز آهي،
نه آهم، نه نگاهم، نه دلم را
نه حرف و نه صدا و مشكلم را،
به اين غربت كسي همراز من نيست،
كه حتي همرهي با ساز من نيست.
كسي در فكر كوچ و رفتنم نيست،
خوشت باشد دل صد پاره من،
كه تنهايي است تنها چاره من،
بجز خويش و نواي ناي خويشم،
در اين دنياي بي همتاي، هيچم.
اگر حتي اگر اميد هم هست،
ز روي غير بايد تا نظر بست.
بيا اي جان كه تا در بزم جانان،
كه خويشم، يكه و تنها و بي درد،
تو مطرب باش و ساز آخرم باش،
تو ساقي باش و نوش آخرم باش،
تو باش و تكيه گاه آخرم باش؛
بجز تو در بساطم هيچ و پوچ است،
نگار گل رخ افسونگرم باش.

سفر را دوست مي دارم

سفر را دوست مي دارم، سفر را
نياز هر غريب بي‌اثر را،
سراب پيش روي رهگذر را،
سفر را دوست مي دارم، سفر را.
به غربت در گذر روز و شب و ماه،
نه اميدي مرا بود و خبر را،
ندانستم كه فرداها بيامد،
كه هر روزم همه از هيچ پر بود؛
وز اين غربت بجز تنهايي ام را
بجز ترياق روز درهايم،
نه ياري بودم و نه همدمي بود،
نه عهدي بودم و نه دلبري را،
من و تنهايي و دل خستگي ها،
همه با هم مثال يار بوديم،
كه تنها ياور من خلوتم بود.
كه ناگه يادم آمد اين سفر را،
سفر را دوست مي دارم، سفر را.
مرا اميد آمد، شور آمد،
مرا دلدار آمد، يار آمد؛
مرا آمد خبر از روي يارم،
ز خاكم، موطنم، بوي ديارم
نشاط و شادِماني كار من شد،
همه اميد آمد زندگاني،
كنون ديگر نه از دنيا فراري،
نه ديگر خلوتم را دوست دارم،سفر را دوست مي دارم، سفر را!

زنده و پاينده باشي

در خفي آتش به جانم مي‌زني،
در عذا ، از من جدايي مي‌كني،
در صفا با ديگران شور و سرور،
اين چرا با من كني اي همنفس؟
اين منم ، مرغي درون اﻳن قفس
كه‌ اندر آن جز ماتم و اندوه تو
هيچ كس در بند نيست.
جام من خالي است ، كام ديگران
مي‌شود لبريز از دستان تو.
يا هدف از من بگير و درد را
عاقبت گر هيچ،‌ جاري مرگ را.
ديده‌اي از من رفاقت ، سادگي
مردي و مردانگي ، آزادگي،
من نه از آن دگر ، مغلول تو
تو ولي فارغ ز من اي بي‌وفا
همنشين ديگري هستي هنوز.
روز مرگم آمدي حتي اگر
دوست مي‌دارم تو را تا عاقبت،
ور نيايي باز هم از عاشقي
مي‌سپارم حفظ جانت را به حق ،
قادر هفت آسمان ، آن يكه شاه
تا نگهدارد تو را از هر گزند .
در مرام من اگر اميد هست
تا شب رسوايي غير تو است.
من تلاشم اقتدار خاك توست،
همت من جاوداني نام توست،
آرزويم جستنت از دام كفر،
صبح اميدم طلوع نام توست.
مرگ و مردن در ركابت اي وطن
به ز ماندن در شب تاريك و سرد،
جان من باشد فداي خاك تو
زنده و پاينده باشي اي وطن.

اي كاش!

اي كاش صحرا ، خواستگاه مردمان بود،
آرايش اين مردمان ، رنگ خزان بود،
كوه و درخت و سبزه را ، ابر بهاري
مي‌شست و هرجا ، تا ابد ، صحرا عيان بود.
اي كاش ، دريا ساحل امن و امان بود،
اندر امان هر ساحل بي‌مردمان بود،
سيل مصيبت بندري ويران نمي‌كرد،
دريا به كام قايق و آرام جان بود.
اي كاش اشك من ، ز كفر مردمان بود،
اميد نا اميد من ، حرف جهان بود،
اي كاش قايق روي آب بي‌كران بود،
چشم من از روي زمان اندر امان بود.
اي كاش حزب باد و بيد انديشه‌ام بود،
با درد و رنج اين جهان ، بيگانه‌ام بود،
مستغرق درياچة بيدادي‌ام بود.
اي كاش ، قلبم جنسش از دريا نمي‌بود،
اوج نگاهم ، روشن فردا نمي‌بود.

آري کنون بپاخيز

مي‌خواهم از تو اي خويش
تا سر زند از آفاق
آن يار آسماني
تا زير چتر مهتاب
در زير تيغ و شلاق
جاري ز چشم قصاب
با پاي خسته از راه،
با دست پينه‌بسته،
ني در غم شبانگاه
چون در تب سحرگاه
با حادثه نماني،
وز شهر شب براني
خورشيد اين شبانگاه،
تا انتهاي اين شب
ني در حضور اين تن
بيني که آن شهنشاه
سر زد ز ابر مهتاب،
اميد خويش را باز
بيني که رفته در کار
وان صبح دولت توست
وان مرغ شب سر دار،
آري کنون بپاخيز
از اين شب تباهي
تا در سکوت و رگبار
تا در غم جهاني،
از بهر اين نشستن
در خواب شب نماني.

امروز ما ، فرداي ما

آسمان ابري است ، باراني كجا؟
زير چتر عاشقي ، ننگي است باز!
هركجا برپاست بوي صد بهار،
اول پاييز و اينها ، پس چرا.......؟
دشت بيدادي كه عمري را هنوز،
مي‌سپارد زير سيلاب جنون،
كي توان با ابر ، از نو آفريد
از چه بر طغيان ببايد اين فزود؟
در غم ما روزهاي آرزو
هم چو جامي كه بريزد روي خاك،
كي تواند كام را لبريز كرد
از چنين جامي كه لبريز از تهي است؟
اول و پاييز و ره بسيار پيش؛
شب دراز است و نبايد خواب ديد
بر دو چشم غم‌زده ، هر روز و شب
ذكر فردا و بهار تازه زد.
ريشه‌هاي خشك را سوزاند و باز
در تلاش و معرفت نخلي بكاشت؛
محكم و چون كوه جاويدان و مست،
سبز و خرم ، چون بهار رو به دست.
صبح اميدي تجلي بايدش
تا كه اين خوابم به فردايي رسد.
دست ياري از تو مي خواهم هنوز،
آنچناني كان تو مي‌خواهي زمن.
ما به هم چون روزهاي زندگي،
بسته و پيوسته و پاينده‌ايم؛
هركجا عمري ز ما يابد به سر،
دستة ما خواهدش از هم گسست.
جويبار همت ما و من است،
ختم دريايش ، نثار ميهن است.
قطره ماييم و دريا رودها است،
حركت ديروزها ، امروزهاست؛
چون كه فردا حركت امروز ماست،
از هم‌اكنون نو به نو بايد كه خاست،
شد رها از بند كفر و ظلم و جور،
زد به دريا دل ، به رود انداخت خود؛
تا به فردا گر ز ما يادي بماند
پاك و نيكو باشد و خالي زننگ.
همت امروز ما ، فرداي ما
توشة ما نيز از امروز ماست،
در بياباني كه مي‌بايد برفت،
كي توان كين توشه را خالي ببست!

فكر رهايي

اي مرغ قفس تا به كجا داغ جدايي،
اميد نداري مگرش باز بيايي؟
كان سبزه به باغ است و بهار است،
خورشيد به مشرق شد و ايام به كام است؛
هر سو دهد آواز ، قناري
برخيز و ز غربت بشو امروز فراري.
تا خاك نميرد مگر آن موطن جان نيست؟
پروانة دل تا به سحر فكر رهايي.
تا چند به آواز نشيني شب و روز،
تا چند به اين نان قفس گوشه‌ نگاهي؟
يك شب مگرش وسوسه را كور نمايي،
از فكر و خيال سفرت زمزمه داري؛
يك روز مگر آب و غذا روزه نمايي،
تا هست تو را تاب و تب كوچ و رهايي.
آوردگه مست‌ترين شور زمان است،
آنجا كه تو را هست خوش از فكر رهايي!
داغ دلت امروز ز هيچ است ،
برخيز و ز غربت بگريزان
اين جان و تنت را ، دل عاشق.
اي مرغ قفس ،
تاب و تب از ما تو مياموز،
مارا خوشمان آمد از اين كنج جدايي!

يك جرعه

دلم خالي است ، همچون ديدگانم،
سرم اما پر از اميد و افسوس
شب يلداي بيداد و فساد است،
من اينجا مانده‌ام ، بي‌همدم و روز.
زمين از التهاب لحظه‌هايش،
هوا از دردهاي بي‌شمارش،
بشر از قصه‌هاي غصه‌هايش،
همه دل در پگاه شمع دارند.
همين يك جرعه را در كام من ريز،
كه من اينجا چراغ و شمع دارم.
به ياد صبح روشن گر هنوزت،
بلنداي نگاهي سوي فرداست،
همين يك جرعه را در كام من ريز،
به من پيوند و از تنهايي شب،
به سوي روشن و اميد فردا،
به پا برخيز و همراه چو من شو،
من معلوم همچون موج تنها.
به گرداب و سراب و هيچ شايد،
ولي با درد و رنج غير بايد،
كه بر تاراج ابريشم بتازيم،
كه بر ناموس اهريمن بتازيم،
غم امروز ما ، ديروز ما بود،
غم ديروز ما ، از غير ما بود.
نبايد ديدگان را سوي فردا
بيندازيم و آنجا باز بينيم،
غم فرداي ما ، از آن ما بود!

ما شب زدگان مستحقيم!


مقصود تويي ز عهد و پيمان
اي منتظرت تمام کيهان
امشب ز خفي ، ز پرده درآي
وين ظلم و فساد و کفر ، بردار.
يلداي فساد و جور برپاست،
وين رنج و فساد و غصه از ماست؛
برخيز ، حيات و جان ما گير،
ما شب زدگان شب پرستيم
منت بگذار و جان زِ ما گير!
هستي به وجود ما گرفتار
ما آيه يأس و نااميدي
تيغ تو مگر ز ما برآرد
فرياد و تلاش و همتي نو؛
ما شب زدگان مستحقيم!
از ما نبود به ديگران سود
ما شب زدگان سر به سودا،
خوشتر بود اين ز هر دو دنيا
با تيغ عدالتت بميريم!
وين بهتر از آنکه در تباهي،
در جور و فساد شب بميريم.
هر سو به زمان بسنده کردن
هرجا به زمان پناه بردن،
اين قدر تلاش و همت ماست
اين آخر حرف امت ماست!
کو منت تيغ توست امروز
وين محنت و لطف توست اکنون،
ما را ز رگ حياتي خويش
وز خون و شراب جامِ جانان
آميخته با شب پر از درد،
از خواب زمين بريده داري
و آن شور و شرر دوباره سازي؛
ما مدعي حيات مرگيم،
ني جور به درد ما گرفتار،
ني ما به ستوه جور و درديم.
فارغ ز غم جهان امروز
درگير به کار هيچ و پوچيم.
هستي به وجود ما گرفتار
ما آيه يأس و نااميدي
تيغ تو مگر ز ما برآرد
فرياد و تلاش و همتي نو!
ما شب زدگان مستحقيم!

سلام

نمي‌دانم چرا اينقدر احساس راحتي و آزادي مي‌كنم ؟ اين همه رنج جان‌فرسا است و من ، بي‌خيال و فارغ از آنها ، در ساية توهمات و خيالهاي كودكانة خويش ، آسوده دراز كشيده‌ام و فقط به گذر زمان مي‌نگرم .
راحت نه منم كه از زير بار اين مسئوليت انساني ، بي‌خيال و بي‌هيچ دردي شانه‌ خالي مي‌كنم و نه آنان كه جز ظاهري انقلابي و روشن‌فكر ، چيز ديگري در بساط ندارند ؛ آسوده و راحت آن است كه دغدغة اثبات وجود خودش و تلاش به نيل هدف وجودي‌اش ، در رأس كارش باشد . آنكه تمام تلاشش را ، جز در راه عشق و آرزويش نمي‌گذارد يك آسماني است .
مگر كوريم ، مگر اين درد و رنج را ، با اعماق وجود خويش احساس نمي‌كنيم ؟ مگر مي‌شود بي‌خيال و بي‌هيچ احساسي از كنار كودكي گذشت كه به خاطر فقر پدرش ، به خاطر يك لقمه نان و به اميد يك سرپناه گرم ، از تحصيل و سواد و علم محروم شده‌است ؟ اين سيل بيكار و معتاد را با كدامين دين و مذهب و انديشه مي‌شود توجيه كرد ؟ مي‌شود فرداي مملكت را ، فارغ از امروزش پاك و نيكو كرد ؟
گاهي خجالت مي‌كشم بگويم آدم هستم و سرمشقم علي(ع) است ؛ حال آنكه همين الگو و اسوة من ، طاقت ديدن يك فقير را نداشت كه با آن عظمت و بزرگي‌اش ، هر شب سر به چاه مي‌برد و از ديدن آن همه درد و رنج ، به درگاه خداوندش پناه مي‌برد .
آيا اين همه درد و رنج و اينقدر دل‌سنگي و كفر ، فقط زادة اين شب ظلماني و تاريك است ؟ پس ما ، انسانيت و هم‌نوع نگري چيست ؟ چرا گناه خويش را ، مخلوط گناهان ديگران مي‌كنيم و از وظايف اصلي خويش فارغ مي‌شويم ؟
آنجا كه من ، حتي زحمت تفكر و تأمل در خودم را نمي‌دهم ، چگونه فرصت خواهم يافت تا به دركي از اين جامعه برسم .

از تمام دنیا. پای سالم، کفش خوب

از تمام دنیا. پای سالم، کفش خوب

یادگار عهد شباب

یادگار عهد شباب

رفع حستگی، بی مزد و منت

رفع حستگی، بی مزد و منت

یادگار روز غم

یادگار روز غم