درب را که باز کرد، ناگهان دچار خفگي شد. احساس کرد دنيا روي سرش خراب شدهاست، چشمهايش سياهي ميرفت ولي گوش نگهبان به اين حرفها بدهکار نبود، يک ريز ميگفت: « آآقا کارت پانسيون... » کم مانده بود پس بيفتد که علي سر رسيد. به نگهبان گفت: « دوست من است، الان مي رود. » تلفن شد باني خير، تا اينگونه نگهبان بيخيال شود.
به بغل علي پناه برد، اما بجز خودش هيچکس ديگر دليل کار را نميدانست. آرام آرام از پلهها بالا مي رفت اما گيج و منگ! به حرفهاي علي گوش نميداد، تمام حواسش جمع شدهبود به آن دو صف! خيال کرد کوپن قند و شکر اعلام کردهاند، ولي مايتابهها چيز ديگري ميگفت. داشت از بوي سوسيس مست ميشد که بوي صف دوم کار را خراب کرد. از دور احمد را ديد که از آن اتاقک خارج شد، با دستهاي خيس!! تازه دستگيرش شد که صف دوم که کنار آشپزخانه بود، چه بود.
اوضاع طبقه اول بيشباهت به بازار شام نبود، از همان دمپاييهاي جلو در ميشود فهميد که جمعيت دو برابر ظرفيت است. ديدن عبارت قانون اول دمپايي، تازه يادش انداخت که وارد خوابگاه شدهاست. آنقدر به فرهيختگان خو گرفتهبود که هيچگاه نمي توانست تصور کند يک آپارتمان هم مي شود خوابگاه.
به طبقه دوم که رسيد، آسمان طپيد. دعواي اساسي سر محتويات يحچال. هميشه فکر مي کرد هر اتاق يک يحچال، ولي اين بار به چشم ديد، ده اتاق يک يخچال. ناگهان قفل زبانش شکست. « چقدر بدبختيد، مگه صد تومن پول ازت نگرفتن. اين چه آشغال دونيه ... » علي بيدرنگ گفت: « 100 تومن ضرب اول، 50 تومن ضرب دوم. گفته بودن 50 تومن بلاعوض ميدن، که ندادن ... ».
به فکر فرهيختگان افتاد و مشکلاتش، از شلوغي سالن مطالعه گرفته تا ازدحام مسجد هنگام فوتبال. ديروز از وضعيت ورزشي ميناليد ولي امروز بايد براي دوستانش دلسوزي ميکرد. گفت: « واقعا از بد نبايد ناليد، بدتر هم هست. بيا بريم تو اتاقتون. داره اشکم در ميآد. »
به در اتاق که رسيد، راه برگشت را در پيش گرفت. علي داد زد: « کدوم گوري ميري؟ »
با کمال شرمندگي گفت: « نميخوام مجبور بشي به خاطر من تو راهرو بخوابي، گور پدر پولش، با تاکسي ميرم خوابگاه. »
به بغل علي پناه برد، اما بجز خودش هيچکس ديگر دليل کار را نميدانست. آرام آرام از پلهها بالا مي رفت اما گيج و منگ! به حرفهاي علي گوش نميداد، تمام حواسش جمع شدهبود به آن دو صف! خيال کرد کوپن قند و شکر اعلام کردهاند، ولي مايتابهها چيز ديگري ميگفت. داشت از بوي سوسيس مست ميشد که بوي صف دوم کار را خراب کرد. از دور احمد را ديد که از آن اتاقک خارج شد، با دستهاي خيس!! تازه دستگيرش شد که صف دوم که کنار آشپزخانه بود، چه بود.
اوضاع طبقه اول بيشباهت به بازار شام نبود، از همان دمپاييهاي جلو در ميشود فهميد که جمعيت دو برابر ظرفيت است. ديدن عبارت قانون اول دمپايي، تازه يادش انداخت که وارد خوابگاه شدهاست. آنقدر به فرهيختگان خو گرفتهبود که هيچگاه نمي توانست تصور کند يک آپارتمان هم مي شود خوابگاه.
به طبقه دوم که رسيد، آسمان طپيد. دعواي اساسي سر محتويات يحچال. هميشه فکر مي کرد هر اتاق يک يحچال، ولي اين بار به چشم ديد، ده اتاق يک يخچال. ناگهان قفل زبانش شکست. « چقدر بدبختيد، مگه صد تومن پول ازت نگرفتن. اين چه آشغال دونيه ... » علي بيدرنگ گفت: « 100 تومن ضرب اول، 50 تومن ضرب دوم. گفته بودن 50 تومن بلاعوض ميدن، که ندادن ... ».
به فکر فرهيختگان افتاد و مشکلاتش، از شلوغي سالن مطالعه گرفته تا ازدحام مسجد هنگام فوتبال. ديروز از وضعيت ورزشي ميناليد ولي امروز بايد براي دوستانش دلسوزي ميکرد. گفت: « واقعا از بد نبايد ناليد، بدتر هم هست. بيا بريم تو اتاقتون. داره اشکم در ميآد. »
به در اتاق که رسيد، راه برگشت را در پيش گرفت. علي داد زد: « کدوم گوري ميري؟ »
با کمال شرمندگي گفت: « نميخوام مجبور بشي به خاطر من تو راهرو بخوابي، گور پدر پولش، با تاکسي ميرم خوابگاه. »