از جام دلم بنوش، اي جان
اي رهگذر غريب تنها،
من هيچ بجز تو ياورم نيست،
هم صحبت و همدم و به من يار.
از پشت سراب سر زدي باز،
وز رفتن ما تو كردهاي ساز؛
ميناي دلم مگر كه گويد
بيش از همه كس مرا نشاط است
زين مرگ وز اين رحيل و هجران؛
ورنه ز چه رو حيات و جان را،
وين عشق عزيز و پر توان را،
بايد كه بدست رهگذر داد،
وين چيست به دست تو به بازي!
اي رهگذر غريب تنها،
من هيچ بجز تو ياورم نيست،
هم صحبت و همدم و به من يار.
از پشت سراب سر زدي باز،
وز رفتن ما تو كردهاي ساز؛
ميناي دلم مگر كه گويد
بيش از همه كس مرا نشاط است
زين مرگ وز اين رحيل و هجران؛
ورنه ز چه رو حيات و جان را،
وين عشق عزيز و پر توان را،
بايد كه بدست رهگذر داد،
وين چيست به دست تو به بازي!