۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

آقاي سيب زميني، شر مرسان!!

بنده خدا گيج شده بود. نمي‌دانست آفتاب از کدام طرف طلوع کرده‌است. البته حق هم داشت. از وقتي خبر را شنيده بود، هم حسابي شاد شده بود، هم حسابي دعاگوي باني اين خيرات! قامت خميده‌اش را صاف کرد و از در خانه بيرون رفت. در پوست خود نمي‌گنجيد، شاديش هم مثل ديگر کارهايش براي نوه‌هايش بود. خوشحال از اينکه خدا با او بود و امشب شرمنده آنها نمي‌شود.
در همين فکرها بود که به سر کوچه رسيد، مي‌خواست برود آن طرف خيابان، يواش يواش شروع کرد به طي کردن عرض خيابان. اما ناگهان ايستاد، خدا رحمش را مثل هميشه براي بندگانش دارد، بلند گفت: « خدا ازت نگذره، مگه مثل من کوري! » اما نه، اين حرف دلش نبود، زير لب گفت: « خدا براي مادرت خفظت کنه!! »
با اين دعاي خير، به آن طرف خيابان رسيد، حرف نزده يک تاکسي مقابلش ايستاد. - « مادر کجا ميري؟ » - » ميخوام برم انبار تعاون روستايي » -« 800 تومن عادي، 2تومن دربست. » يک لحظه به فکر افتاد و بعد گفت: « تومن مال شاهه، ريال مال ما. برو ننه، خدا بهت انصاف بده ..» هنوز حرفش تمام نشده بود که راننده تاکسي بلند گفت: « برو خدا روزيت رو جاي ديگه حواله کنه، برو تو همون دوران زندگي کن، گداگشنه! »
ناراحت شد، دلش گرفت، ياد شوهرش افتاد. روزهاي خوش جواني و آن پاکت‌هاي ميوه، آن خير و برکت. هنوز از فکرش بيرون نيامده بود که ناگهان يک ماشين جلو پايش ايستاد. پسر جوان سرش را از ماشين بيرون کرد و گفت: « مادرجان کجا ميري؟ » پيرزن، با صدايي خسته گفت: « انبار تعاون، برو مادر مزاحمت نميشم. » دختر جوان که به پيرزن نزديکتر بود، گفت: « چه زحمتي مادر، خدا الهي هيچ‌وقت اسير تاکي نشي، بيا مي‌رسونيمت. » پسرک يک نگاه وحشتناک به دخترک انداخت، ولي پيرزن متوجه نشد.
به محض اينکه سوار ماشين شد، شروع کرد به دعا کردن -« خدا الهي خيرت بده، به پاي هم پير شين، ... » ياد نوه‌هايش افتاد، گفت: « شما هم مثل نوه‌هاي خودم، سه تا نوه دارم، خدا بهم يه دونه پسر داد، ولي نوه زياد دارم، ... پسرم تهرانه ولي بچه‌هاش اينجان، امشب مي‌خوان بيان خونم، پسرم شايد هفته بعد بياد. »
همين طور براي خودش صحبت مي‌کرد، بدون آنکه متوجه ايست پليس باشد. گو اينکه پليس هم متوجه او نبود، پنجره ماشين، رسيد کنار پليس که ناگهان داد پيرزن بلند شد: « پسرم خدا خيرت بده، اسباب آسايش ملتي ... »! پليس تازه متوجه پيرزن شده بود، نه گواهينامه پسرک را نگاه کرد، نه کارت ماشين را، فقط گفت: « برو. »!! و چپ چپ نگاه به دو جوان کرد.
صدمتر جلوتر، شلوغي و ازدحام خبر از يک مسئله مهم مي‌داد. دحتر جوان گفت: « مادر، بيام پايين کمکت کنم... » اما ادامه حرفش با چشم‌غره پسرک بلعيده شد. پيرزن گفت: « نه ننه، خدا خيرت بده، الهي نوه نتيجه‌هات رو ببيني. خودم ميرم. » وسرش را انداخت پايين و رفت.
از دل جمعيت با هزار اميد مي‌رفت و فقط به پشت درهاي سوله فکر مي‌کرد. بي‌خبر از اينکه هر گامش، شمارش معکوسي بود براي اتمام آرزويش! به در سوله نرسيده بود که يکي بلند گفت: « تمام شد، ديگر هيچي نيست. » اما پيرزن اصلا متوجه اطراف نبود، تا اينکه از در رد شد.
اينجا بود که تمام آرزويش را بر باد رفته ديد، جا تر بود ولي بچه نبود. نه اينکه آرزوي سيب‌زميني داشت، اميد داشت با پس‌انداز پول سيب‌زميني، کمي ميوه بخرد. افسوس خورد ولي نااميد نشد، به بيرون فکر مي‌کرد و مغازه‌هاي روبرو. همه اميدش اين بود که ...
به آن سوي خيابان رسيد، اما اي کاش نمي رسيد. آتش گرفت، برق از چشم کم‌سويش پريد. تعداد نوه‌هايش را شمرد. فقط 4 تومان داشت، يک کيلو گوجه گرفت، يک کيلو پياز و يک کيلو سيب. او ماند و 500 تومان ديگر. و اين نه براي ماست کافي بود نه براي کرايه تاکسي، تازه هنوز 300 تومان نان هم بايد حساب مي‌شد. مجبور شد با يک سبد پر، از وسط شهر تا آخرش پياده برود. و باز هم خوشحال بود که دوباره نوه‌هايش را مي بيند.
شب پرده سياهش را به تن کرده بود و پيرزن همچنان زير لب مي‌گفت: « اميدوار باشد آدمي به خير کسان، مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان! » اما چه کسي و چه شري! به سر کوچه رسيد که ناگهان دست‌هايش سبک شد. صدايي با هق‌هق گفت: « فدايت بشوم، مگر من و بچه‌ها مرده‌ايم که تو بروي بازار... »
اميد به او برگشت، فهميد که خدا چقدر او را دوست دارد. زير لب گفت: « خدايا شکرت که شرمنده‌ي نوه‌هام نشدم. » و آرام، به سمت در خانه حرکت کرد.

سلام

نمي‌دانم چرا اينقدر احساس راحتي و آزادي مي‌كنم ؟ اين همه رنج جان‌فرسا است و من ، بي‌خيال و فارغ از آنها ، در ساية توهمات و خيالهاي كودكانة خويش ، آسوده دراز كشيده‌ام و فقط به گذر زمان مي‌نگرم .
راحت نه منم كه از زير بار اين مسئوليت انساني ، بي‌خيال و بي‌هيچ دردي شانه‌ خالي مي‌كنم و نه آنان كه جز ظاهري انقلابي و روشن‌فكر ، چيز ديگري در بساط ندارند ؛ آسوده و راحت آن است كه دغدغة اثبات وجود خودش و تلاش به نيل هدف وجودي‌اش ، در رأس كارش باشد . آنكه تمام تلاشش را ، جز در راه عشق و آرزويش نمي‌گذارد يك آسماني است .
مگر كوريم ، مگر اين درد و رنج را ، با اعماق وجود خويش احساس نمي‌كنيم ؟ مگر مي‌شود بي‌خيال و بي‌هيچ احساسي از كنار كودكي گذشت كه به خاطر فقر پدرش ، به خاطر يك لقمه نان و به اميد يك سرپناه گرم ، از تحصيل و سواد و علم محروم شده‌است ؟ اين سيل بيكار و معتاد را با كدامين دين و مذهب و انديشه مي‌شود توجيه كرد ؟ مي‌شود فرداي مملكت را ، فارغ از امروزش پاك و نيكو كرد ؟
گاهي خجالت مي‌كشم بگويم آدم هستم و سرمشقم علي(ع) است ؛ حال آنكه همين الگو و اسوة من ، طاقت ديدن يك فقير را نداشت كه با آن عظمت و بزرگي‌اش ، هر شب سر به چاه مي‌برد و از ديدن آن همه درد و رنج ، به درگاه خداوندش پناه مي‌برد .
آيا اين همه درد و رنج و اينقدر دل‌سنگي و كفر ، فقط زادة اين شب ظلماني و تاريك است ؟ پس ما ، انسانيت و هم‌نوع نگري چيست ؟ چرا گناه خويش را ، مخلوط گناهان ديگران مي‌كنيم و از وظايف اصلي خويش فارغ مي‌شويم ؟
آنجا كه من ، حتي زحمت تفكر و تأمل در خودم را نمي‌دهم ، چگونه فرصت خواهم يافت تا به دركي از اين جامعه برسم .

از تمام دنیا. پای سالم، کفش خوب

از تمام دنیا. پای سالم، کفش خوب

یادگار عهد شباب

یادگار عهد شباب

رفع حستگی، بی مزد و منت

رفع حستگی، بی مزد و منت

یادگار روز غم

یادگار روز غم