اي مرغ قفس تا به كجا داغ جدايي،
اميد نداري مگرش باز بيايي؟
كان سبزه به باغ است و بهار است،
خورشيد به مشرق شد و ايام به كام است؛
هر سو دهد آواز ، قناري
برخيز و ز غربت بشو امروز فراري.
تا خاك نميرد مگر آن موطن جان نيست؟
پروانة دل تا به سحر فكر رهايي.
تا چند به آواز نشيني شب و روز،
تا چند به اين نان قفس گوشه نگاهي؟
يك شب مگرش وسوسه را كور نمايي،
از فكر و خيال سفرت زمزمه داري؛
يك روز مگر آب و غذا روزه نمايي،
تا هست تو را تاب و تب كوچ و رهايي.
آوردگه مستترين شور زمان است،
آنجا كه تو را هست خوش از فكر رهايي!
داغ دلت امروز ز هيچ است ،
برخيز و ز غربت بگريزان
اين جان و تنت را ، دل عاشق.
اي مرغ قفس ،
تاب و تب از ما تو مياموز،
مارا خوشمان آمد از اين كنج جدايي!
اميد نداري مگرش باز بيايي؟
كان سبزه به باغ است و بهار است،
خورشيد به مشرق شد و ايام به كام است؛
هر سو دهد آواز ، قناري
برخيز و ز غربت بشو امروز فراري.
تا خاك نميرد مگر آن موطن جان نيست؟
پروانة دل تا به سحر فكر رهايي.
تا چند به آواز نشيني شب و روز،
تا چند به اين نان قفس گوشه نگاهي؟
يك شب مگرش وسوسه را كور نمايي،
از فكر و خيال سفرت زمزمه داري؛
يك روز مگر آب و غذا روزه نمايي،
تا هست تو را تاب و تب كوچ و رهايي.
آوردگه مستترين شور زمان است،
آنجا كه تو را هست خوش از فكر رهايي!
داغ دلت امروز ز هيچ است ،
برخيز و ز غربت بگريزان
اين جان و تنت را ، دل عاشق.
اي مرغ قفس ،
تاب و تب از ما تو مياموز،
مارا خوشمان آمد از اين كنج جدايي!