در آينه گر چو من نماياد ديدي،
برخيز و شكن هزار با آينه را،
در خاطر اگر ز من تو را يادي هست
با جلوه غير ياد ان خاطره بند،
هم در نفست مرا اگر اميدي است
با حبس نفس دل تو به آن هيچ مبند،
ور بند به دستهايم ديدي
بند دگري به دستهايم تو ببند.
محتاج فراموشي و خاموشي و مرگ
وز ماندن و از حيات خود بيزارم
خواهان رحيل و كوچ از وحشت و ترس،
اين است كه گر مرا ميخواهي
امروز مرا به حلقه دار ببند،
من لحظه رفته از حياتت هستم!
برخيز و شكن هزار با آينه را،
در خاطر اگر ز من تو را يادي هست
با جلوه غير ياد ان خاطره بند،
هم در نفست مرا اگر اميدي است
با حبس نفس دل تو به آن هيچ مبند،
ور بند به دستهايم ديدي
بند دگري به دستهايم تو ببند.
محتاج فراموشي و خاموشي و مرگ
وز ماندن و از حيات خود بيزارم
خواهان رحيل و كوچ از وحشت و ترس،
اين است كه گر مرا ميخواهي
امروز مرا به حلقه دار ببند،
من لحظه رفته از حياتت هستم!