تو اي همصحبت ديروز و امروز
دو چشم خيس و سرخ و خونفشانم
بسان اين شب باراني شهر،
نماد مذهب آزاديام دان،
به ياد رفته بيداريام دان.
و دست بيد بر باد نحيفم
كه همچون مردمان ترس، لرزان،
به ياد لحظة هوشياريام دان،
نماد ريشه ويرانيام دان،
وپايم تاولش چون لكه ابر
كه همچون لاله با صحرا عجين است،
نماد طول راه رفتنم دان،
به ياد خارهاي همدمم دان،
سرم، افتان و خيزان است و خونين
كه همچون مرد حق زير لگدها،
نماد صحبت آزاديام دان،
به ياد لالههاي پرپرم دان،
و خويشم، يكه و تنها و بيدرد
كه همچون آن شهاب پر تب و تاب،
به ياد جنگ با تاريكيام دان،
نماد مذهب آزاديام دان.
دو چشم خيس و سرخ و خونفشانم
بسان اين شب باراني شهر،
نماد مذهب آزاديام دان،
به ياد رفته بيداريام دان.
و دست بيد بر باد نحيفم
كه همچون مردمان ترس، لرزان،
به ياد لحظة هوشياريام دان،
نماد ريشه ويرانيام دان،
وپايم تاولش چون لكه ابر
كه همچون لاله با صحرا عجين است،
نماد طول راه رفتنم دان،
به ياد خارهاي همدمم دان،
سرم، افتان و خيزان است و خونين
كه همچون مرد حق زير لگدها،
نماد صحبت آزاديام دان،
به ياد لالههاي پرپرم دان،
و خويشم، يكه و تنها و بيدرد
كه همچون آن شهاب پر تب و تاب،
به ياد جنگ با تاريكيام دان،
نماد مذهب آزاديام دان.