شد غروب آخر اين ماه غم،
روزگار غصه ها آمد به سر،
خرم و شادان كه تا از غم رهاست
عهد بد عهد زمان و روزگار،
مست هستيم و ولي بي درد و رنج
كين شب ظلماني آمد روي كار.
روزگار از غم اگر بگسسته است،
در به روي دردها بگشوده است.
دي نماد درد و سرما و شب است،
ني نماد شادماني و شراب.
خوش در اين شب باش اي يار گران
اندر اين يلداي بيداد و فساد،
وقت مطرب تا سحرگاهان بود
پس برقص و غصه ها را ده به باد.
شو رها از غصه ها تا دردها،
جاي گيرد در دل پنهان ما،
سوز و سرما شد به كار روزگار،
برف شد بر تن درخت لخت را،
امشب بي درد را خوش باشد دوست
تا كه فردا نآيدت افسوس و سوز،
بس بود آن سوز و سرماي به راه
تب بود اندر دل بي راه راه،
آن مسافر كو به رنج راه ماست
از پس باد خزان آيد به كار،
مشعل بيدار ذهن خويش را،
روشني بخش و صفاي خويش را،
گرم جان و مرهم درويش را،
نو به نو بر مشعلش افزوده كن
فكر فردا و بهاري تازه كن،
گركه يلداي خزان امروز ماست
ياد غم از خاطرت فردا رهاست،
گر كه فردا درد اندر كار ماست،
ياد آن باد بهاران كار ماست،
كان مسافر مرهم اين دردهاست.
روزگار غصه ها آمد به سر،
خرم و شادان كه تا از غم رهاست
عهد بد عهد زمان و روزگار،
مست هستيم و ولي بي درد و رنج
كين شب ظلماني آمد روي كار.
روزگار از غم اگر بگسسته است،
در به روي دردها بگشوده است.
دي نماد درد و سرما و شب است،
ني نماد شادماني و شراب.
خوش در اين شب باش اي يار گران
اندر اين يلداي بيداد و فساد،
وقت مطرب تا سحرگاهان بود
پس برقص و غصه ها را ده به باد.
شو رها از غصه ها تا دردها،
جاي گيرد در دل پنهان ما،
سوز و سرما شد به كار روزگار،
برف شد بر تن درخت لخت را،
امشب بي درد را خوش باشد دوست
تا كه فردا نآيدت افسوس و سوز،
بس بود آن سوز و سرماي به راه
تب بود اندر دل بي راه راه،
آن مسافر كو به رنج راه ماست
از پس باد خزان آيد به كار،
مشعل بيدار ذهن خويش را،
روشني بخش و صفاي خويش را،
گرم جان و مرهم درويش را،
نو به نو بر مشعلش افزوده كن
فكر فردا و بهاري تازه كن،
گركه يلداي خزان امروز ماست
ياد غم از خاطرت فردا رهاست،
گر كه فردا درد اندر كار ماست،
ياد آن باد بهاران كار ماست،
كان مسافر مرهم اين دردهاست.