چه گويم، با كه گويم، از چه گويم
از اين غربت، به دنيا، حرف كوچم،
نه مي فهمد كسي حرف دلم را،
نه مي داند كسي اين مشكلم را،
نه مي خواهد بيندازد نگاهي،
نه مي داند چه مي خواهم ز آهي،
نه آهم، نه نگاهم، نه دلم را
نه حرف و نه صدا و مشكلم را،
به اين غربت كسي همراز من نيست،
كه حتي همرهي با ساز من نيست.
كسي در فكر كوچ و رفتنم نيست،
خوشت باشد دل صد پاره من،
كه تنهايي است تنها چاره من،
بجز خويش و نواي ناي خويشم،
در اين دنياي بي همتاي، هيچم.
اگر حتي اگر اميد هم هست،
ز روي غير بايد تا نظر بست.
بيا اي جان كه تا در بزم جانان،
كه خويشم، يكه و تنها و بي درد،
تو مطرب باش و ساز آخرم باش،
تو ساقي باش و نوش آخرم باش،
تو باش و تكيه گاه آخرم باش؛
بجز تو در بساطم هيچ و پوچ است،
نگار گل رخ افسونگرم باش.
از اين غربت، به دنيا، حرف كوچم،
نه مي فهمد كسي حرف دلم را،
نه مي داند كسي اين مشكلم را،
نه مي خواهد بيندازد نگاهي،
نه مي داند چه مي خواهم ز آهي،
نه آهم، نه نگاهم، نه دلم را
نه حرف و نه صدا و مشكلم را،
به اين غربت كسي همراز من نيست،
كه حتي همرهي با ساز من نيست.
كسي در فكر كوچ و رفتنم نيست،
خوشت باشد دل صد پاره من،
كه تنهايي است تنها چاره من،
بجز خويش و نواي ناي خويشم،
در اين دنياي بي همتاي، هيچم.
اگر حتي اگر اميد هم هست،
ز روي غير بايد تا نظر بست.
بيا اي جان كه تا در بزم جانان،
كه خويشم، يكه و تنها و بي درد،
تو مطرب باش و ساز آخرم باش،
تو ساقي باش و نوش آخرم باش،
تو باش و تكيه گاه آخرم باش؛
بجز تو در بساطم هيچ و پوچ است،
نگار گل رخ افسونگرم باش.