سحر بود و هراسان گله ما
به سوي دشت تازه راه ميرفت،
شبان از رفتن شب شادمان بود
و بزها در پي هم مست و خوشحال،
صداي گوسفندي گاهگاهي
به چوپان قوت و بيدار ميداد،
و سگها، شب به صبح آماده بودند
و در آن صبحدم در خواب رفتند،
كه ناگه گرگها بر گله بردند
نگاه هرزه و گمراه خود را،
رعيت چوب چوپان را نخوردند
به سوي چنگ و دندانها برفتند،
چنان پايان آن شب گشت بر ما
كه تكتك گوسفندان را دريدند،
و چوپان اشك بر چشمان خود ديد
و دست پر زخاكش بر سر خويش،
و سگها، خفتگان بودند و هستند
نديدند آن سياه چشمها را،
و تنها مردمان رنج ديده،
همان دندان گرگان را چشيده،
در آن صبح و سحر فرياد دادند
كه دشمن صبح و شب اندر كمين است!
به سوي دشت تازه راه ميرفت،
شبان از رفتن شب شادمان بود
و بزها در پي هم مست و خوشحال،
صداي گوسفندي گاهگاهي
به چوپان قوت و بيدار ميداد،
و سگها، شب به صبح آماده بودند
و در آن صبحدم در خواب رفتند،
كه ناگه گرگها بر گله بردند
نگاه هرزه و گمراه خود را،
رعيت چوب چوپان را نخوردند
به سوي چنگ و دندانها برفتند،
چنان پايان آن شب گشت بر ما
كه تكتك گوسفندان را دريدند،
و چوپان اشك بر چشمان خود ديد
و دست پر زخاكش بر سر خويش،
و سگها، خفتگان بودند و هستند
نديدند آن سياه چشمها را،
و تنها مردمان رنج ديده،
همان دندان گرگان را چشيده،
در آن صبح و سحر فرياد دادند
كه دشمن صبح و شب اندر كمين است!