آسمان ابري است ، باراني كجا؟
زير چتر عاشقي ، ننگي است باز!
هركجا برپاست بوي صد بهار،
اول پاييز و اينها ، پس چرا.......؟
دشت بيدادي كه عمري را هنوز،
ميسپارد زير سيلاب جنون،
كي توان با ابر ، از نو آفريد
از چه بر طغيان ببايد اين فزود؟
در غم ما روزهاي آرزو
هم چو جامي كه بريزد روي خاك،
كي تواند كام را لبريز كرد
از چنين جامي كه لبريز از تهي است؟
اول و پاييز و ره بسيار پيش؛
شب دراز است و نبايد خواب ديد
بر دو چشم غمزده ، هر روز و شب
ذكر فردا و بهار تازه زد.
ريشههاي خشك را سوزاند و باز
در تلاش و معرفت نخلي بكاشت؛
محكم و چون كوه جاويدان و مست،
سبز و خرم ، چون بهار رو به دست.
صبح اميدي تجلي بايدش
تا كه اين خوابم به فردايي رسد.
دست ياري از تو مي خواهم هنوز،
آنچناني كان تو ميخواهي زمن.
ما به هم چون روزهاي زندگي،
بسته و پيوسته و پايندهايم؛
هركجا عمري ز ما يابد به سر،
دستة ما خواهدش از هم گسست.
جويبار همت ما و من است،
ختم دريايش ، نثار ميهن است.
قطره ماييم و دريا رودها است،
حركت ديروزها ، امروزهاست؛
چون كه فردا حركت امروز ماست،
از هماكنون نو به نو بايد كه خاست،
شد رها از بند كفر و ظلم و جور،
زد به دريا دل ، به رود انداخت خود؛
تا به فردا گر ز ما يادي بماند
پاك و نيكو باشد و خالي زننگ.
همت امروز ما ، فرداي ما
توشة ما نيز از امروز ماست،
در بياباني كه ميبايد برفت،
كي توان كين توشه را خالي ببست!
زير چتر عاشقي ، ننگي است باز!
هركجا برپاست بوي صد بهار،
اول پاييز و اينها ، پس چرا.......؟
دشت بيدادي كه عمري را هنوز،
ميسپارد زير سيلاب جنون،
كي توان با ابر ، از نو آفريد
از چه بر طغيان ببايد اين فزود؟
در غم ما روزهاي آرزو
هم چو جامي كه بريزد روي خاك،
كي تواند كام را لبريز كرد
از چنين جامي كه لبريز از تهي است؟
اول و پاييز و ره بسيار پيش؛
شب دراز است و نبايد خواب ديد
بر دو چشم غمزده ، هر روز و شب
ذكر فردا و بهار تازه زد.
ريشههاي خشك را سوزاند و باز
در تلاش و معرفت نخلي بكاشت؛
محكم و چون كوه جاويدان و مست،
سبز و خرم ، چون بهار رو به دست.
صبح اميدي تجلي بايدش
تا كه اين خوابم به فردايي رسد.
دست ياري از تو مي خواهم هنوز،
آنچناني كان تو ميخواهي زمن.
ما به هم چون روزهاي زندگي،
بسته و پيوسته و پايندهايم؛
هركجا عمري ز ما يابد به سر،
دستة ما خواهدش از هم گسست.
جويبار همت ما و من است،
ختم دريايش ، نثار ميهن است.
قطره ماييم و دريا رودها است،
حركت ديروزها ، امروزهاست؛
چون كه فردا حركت امروز ماست،
از هماكنون نو به نو بايد كه خاست،
شد رها از بند كفر و ظلم و جور،
زد به دريا دل ، به رود انداخت خود؛
تا به فردا گر ز ما يادي بماند
پاك و نيكو باشد و خالي زننگ.
همت امروز ما ، فرداي ما
توشة ما نيز از امروز ماست،
در بياباني كه ميبايد برفت،
كي توان كين توشه را خالي ببست!