قطرهاي شبنم ز شاخ گل چكيد
خاك پرسيدش كه هستي ناشناس؟
گفت با خود خون قلب گل منم
شهد شيرين و صفاي گل منم
تا چنين هستم ز جان گل جدا
وز وطن ببريدهام وز جان جدا،
تا نگردد گل پريشان از چو من
تا كه گويم قطرهاي از گل منم،
گفت تربت را كه اشك گل منم!
خاك چون گردنكشي از قطره ديد
جان خود را ناپسند قطره ديد!
شبنم جانان ما، اي شرم ما
اي كه پيشاني نشيني از حيا،
از غرورت زخم دارد جان ما
وز وجودت شرم باشد گرد ما؛
تا نپنداري كه همچون اشك دل
جايگاه ديدهات بايست داد
شبنم افتاده از گل را ببين
كو نگردد لايق خاك و هوا،
هر نفس با خود اگر يادي كني
وز خجالت سر به رسوايي كني
جمله ميبايد كه يابي خويش را
ننگ و شرم و نه صفاي جان ما!
مايه زاري تويي، خواري تويي
آبرو انداز و رسوايي تويي
ني تو اشكي و نه اشكي چون تو است
وي جبين بنشسته وي تنها تويي،
تو عرق هستي نه خون ديدگان
راز شرم و نه به ما ناي و توان
رو دگر منشين به روي گونهاي
شرم دار و جمله از دنيا برو
اي تو رسواگر ز جان ما برو!
خاك پرسيدش كه هستي ناشناس؟
گفت با خود خون قلب گل منم
شهد شيرين و صفاي گل منم
تا چنين هستم ز جان گل جدا
وز وطن ببريدهام وز جان جدا،
تا نگردد گل پريشان از چو من
تا كه گويم قطرهاي از گل منم،
گفت تربت را كه اشك گل منم!
خاك چون گردنكشي از قطره ديد
جان خود را ناپسند قطره ديد!
شبنم جانان ما، اي شرم ما
اي كه پيشاني نشيني از حيا،
از غرورت زخم دارد جان ما
وز وجودت شرم باشد گرد ما؛
تا نپنداري كه همچون اشك دل
جايگاه ديدهات بايست داد
شبنم افتاده از گل را ببين
كو نگردد لايق خاك و هوا،
هر نفس با خود اگر يادي كني
وز خجالت سر به رسوايي كني
جمله ميبايد كه يابي خويش را
ننگ و شرم و نه صفاي جان ما!
مايه زاري تويي، خواري تويي
آبرو انداز و رسوايي تويي
ني تو اشكي و نه اشكي چون تو است
وي جبين بنشسته وي تنها تويي،
تو عرق هستي نه خون ديدگان
راز شرم و نه به ما ناي و توان
رو دگر منشين به روي گونهاي
شرم دار و جمله از دنيا برو
اي تو رسواگر ز جان ما برو!