۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

احساس شرمندگي

درب را که باز کرد، ناگهان دچار خفگي شد. احساس کرد دنيا روي سرش خراب شده‌است، چشم‌هايش سياهي مي‌رفت ولي گوش نگهبان به اين حرفها بدهکار نبود، يک ريز مي‌گفت: « آآقا کارت پانسيون... » کم مانده بود پس بيفتد که علي سر رسيد. به نگهبان گفت: « دوست من است، الان مي رود. » تلفن شد باني خير، تا اينگونه نگهبان بي‌خيال شود.
به بغل علي پناه برد، اما بجز خودش هيچ‌کس ديگر دليل کار را نمي‌دانست. آرام آرام از پله‌ها بالا مي رفت اما گيج و منگ! به حرفهاي علي گوش نمي‌داد، تمام حواسش جمع شده‌بود به آن دو صف! خيال کرد کوپن قند و شکر اعلام کرده‌اند، ولي مايتابه‌ها چيز ديگري مي‌گفت. داشت از بوي سوسيس مست مي‌شد که بوي صف دوم کار را خراب کرد. از دور احمد را ديد که از آن اتاقک خارج شد، با دستهاي خيس!! تازه دستگيرش شد که صف دوم که کنار آشپزخانه بود، چه بود.
اوضاع طبقه اول بي‌شباهت به بازار شام نبود، از همان دمپايي‌هاي جلو در مي‌شود فهميد که جمعيت دو برابر ظرفيت است. ديدن عبارت قانون اول دمپايي، تازه يادش انداخت که وارد خوابگاه شده‌است. آنقدر به فرهيختگان خو گرفته‌بود که هيچگاه نمي توانست تصور کند يک آپارتمان هم مي شود خوابگاه.
به طبقه دوم که رسيد، آسمان طپيد. دعواي اساسي سر محتويات يحچال. هميشه فکر مي کرد هر اتاق يک يحچال، ولي اين بار به چشم ديد، ده اتاق يک يخچال. ناگهان قفل زبانش شکست. « چقدر بدبختيد، مگه صد تومن پول ازت نگرفتن. اين چه آشغال دونيه ... » علي بي‌درنگ گفت: « 100 تومن ضرب اول، 50 تومن ضرب دوم. گفته بودن 50 تومن بلاعوض ميدن، که ندادن ... ».
به فکر فرهيختگان افتاد و مشکلاتش، از شلوغي سالن مطالعه گرفته تا ازدحام مسجد هنگام فوتبال. ديروز از وضعيت ورزشي مي‌ناليد ولي امروز بايد براي دوستانش دلسوزي مي‌کرد. گفت: « واقعا از بد نبايد ناليد، بدتر هم هست. بيا بريم تو اتاقتون. داره اشکم در مي‌آد. »
به در اتاق که رسيد، راه برگشت را در پيش گرفت. علي داد زد: « کدوم گوري ميري؟ »
با کمال شرمندگي گفت: « نمي‌خوام مجبور بشي به خاطر من تو راهرو بخوابي، گور پدر پولش، با تاکسي ميرم خوابگاه. »

سلام

نمي‌دانم چرا اينقدر احساس راحتي و آزادي مي‌كنم ؟ اين همه رنج جان‌فرسا است و من ، بي‌خيال و فارغ از آنها ، در ساية توهمات و خيالهاي كودكانة خويش ، آسوده دراز كشيده‌ام و فقط به گذر زمان مي‌نگرم .
راحت نه منم كه از زير بار اين مسئوليت انساني ، بي‌خيال و بي‌هيچ دردي شانه‌ خالي مي‌كنم و نه آنان كه جز ظاهري انقلابي و روشن‌فكر ، چيز ديگري در بساط ندارند ؛ آسوده و راحت آن است كه دغدغة اثبات وجود خودش و تلاش به نيل هدف وجودي‌اش ، در رأس كارش باشد . آنكه تمام تلاشش را ، جز در راه عشق و آرزويش نمي‌گذارد يك آسماني است .
مگر كوريم ، مگر اين درد و رنج را ، با اعماق وجود خويش احساس نمي‌كنيم ؟ مگر مي‌شود بي‌خيال و بي‌هيچ احساسي از كنار كودكي گذشت كه به خاطر فقر پدرش ، به خاطر يك لقمه نان و به اميد يك سرپناه گرم ، از تحصيل و سواد و علم محروم شده‌است ؟ اين سيل بيكار و معتاد را با كدامين دين و مذهب و انديشه مي‌شود توجيه كرد ؟ مي‌شود فرداي مملكت را ، فارغ از امروزش پاك و نيكو كرد ؟
گاهي خجالت مي‌كشم بگويم آدم هستم و سرمشقم علي(ع) است ؛ حال آنكه همين الگو و اسوة من ، طاقت ديدن يك فقير را نداشت كه با آن عظمت و بزرگي‌اش ، هر شب سر به چاه مي‌برد و از ديدن آن همه درد و رنج ، به درگاه خداوندش پناه مي‌برد .
آيا اين همه درد و رنج و اينقدر دل‌سنگي و كفر ، فقط زادة اين شب ظلماني و تاريك است ؟ پس ما ، انسانيت و هم‌نوع نگري چيست ؟ چرا گناه خويش را ، مخلوط گناهان ديگران مي‌كنيم و از وظايف اصلي خويش فارغ مي‌شويم ؟
آنجا كه من ، حتي زحمت تفكر و تأمل در خودم را نمي‌دهم ، چگونه فرصت خواهم يافت تا به دركي از اين جامعه برسم .

از تمام دنیا. پای سالم، کفش خوب

از تمام دنیا. پای سالم، کفش خوب

یادگار عهد شباب

یادگار عهد شباب

رفع حستگی، بی مزد و منت

رفع حستگی، بی مزد و منت

یادگار روز غم

یادگار روز غم