يكي برگي ز شاخ شاخساري
بلنداي چنار سر فرازي،
نه از زردي ولي از درد افتاد
نه از پاييز و نه از سرد افتاد؛
كهن خاكي صفاي خاطرش ديد
همي از جان خود والاترش ديد،
به روي چشم و ديده داد جايش
همي جان را فداي خاك پايش!
چنين اندر گذر اين روزگاران
كه رويد از زمين وز خاك ياران
به ياد رفته برگ و غم دوست
هزاران سبزه و سنبل كه نيكوست؛
چنين بلبل نماز عشق خواند
كز آن ياران سرود درد خواند،
نه فارغ روزگار از ياد آن برگ
نه حتي درد او اندر خم مرگ!
بلنداي چنار سر فرازي،
نه از زردي ولي از درد افتاد
نه از پاييز و نه از سرد افتاد؛
كهن خاكي صفاي خاطرش ديد
همي از جان خود والاترش ديد،
به روي چشم و ديده داد جايش
همي جان را فداي خاك پايش!
چنين اندر گذر اين روزگاران
كه رويد از زمين وز خاك ياران
به ياد رفته برگ و غم دوست
هزاران سبزه و سنبل كه نيكوست؛
چنين بلبل نماز عشق خواند
كز آن ياران سرود درد خواند،
نه فارغ روزگار از ياد آن برگ
نه حتي درد او اندر خم مرگ!