ميخواهم از تو اي خويش
تا سر زند از آفاق
آن يار آسماني
تا زير چتر مهتاب
در زير تيغ و شلاق
جاري ز چشم قصاب
با پاي خسته از راه،
با دست پينهبسته،
ني در غم شبانگاه
چون در تب سحرگاه
با حادثه نماني،
وز شهر شب براني
خورشيد اين شبانگاه،
تا انتهاي اين شب
ني در حضور اين تن
بيني که آن شهنشاه
سر زد ز ابر مهتاب،
اميد خويش را باز
بيني که رفته در کار
وان صبح دولت توست
وان مرغ شب سر دار،
آري کنون بپاخيز
از اين شب تباهي
تا در سکوت و رگبار
تا در غم جهاني،
از بهر اين نشستن
در خواب شب نماني.
تا سر زند از آفاق
آن يار آسماني
تا زير چتر مهتاب
در زير تيغ و شلاق
جاري ز چشم قصاب
با پاي خسته از راه،
با دست پينهبسته،
ني در غم شبانگاه
چون در تب سحرگاه
با حادثه نماني،
وز شهر شب براني
خورشيد اين شبانگاه،
تا انتهاي اين شب
ني در حضور اين تن
بيني که آن شهنشاه
سر زد ز ابر مهتاب،
اميد خويش را باز
بيني که رفته در کار
وان صبح دولت توست
وان مرغ شب سر دار،
آري کنون بپاخيز
از اين شب تباهي
تا در سکوت و رگبار
تا در غم جهاني،
از بهر اين نشستن
در خواب شب نماني.