داشتم ميرفتم
از دياري كه قفس بود مرا،
سوي كويي كه اميدم آنجاست،
آن كه آن، هر شب و روز،
ماه و خورشيد من است.
راه تاريك ولي
نور اميد برايم بس بود.
مشك من خالي از آب و لبريز
از تب و تاب به رگهاي تنم،
داشتم ميرفتم.
اندر آن راه كه ترديد و زمان،
كردهبودش همه بيراهه ترس،
با نگاهي كه فقط آخر اين راه دراز،
كرده بود او را مات.
خيره در آينه سينه راه،
چشم در چشم سراب،
داشتم ميرفتم.
ناگهان روز به سر چادر كرد،
چادري رنگ سياه،
كهنگي هرجايش لكه انداخته بود اختر را؛
تا به عالم گويد
خاطرات دل خويش،
چادري نه به سر پيرزنان،
چادري بر سر دوشيزه شهر
روشني ميپاشد
صورت غرق به ناز،
داشتم ميرفتم
ناگهان فهميدم زير پايم خيس است،
كه زمين گونه خويش
با صفاي دل درد،
كرده بودش رنگين،
من گمان خواهم كرد
تاول و زخم به پاهايم ديد،
آسمان هم گرييد
كه در اين دشت سكوت،
اندر اين وحشت و ترس،
رهروي تنها ديد.
مردمان سر راه،
تا كه ديدند غريبي تنها
رو به آبادي سبز
از ته باديهها ميآيد،
آب بر راه زدند؛
هر نگاهي با من،
من نگاهم با راه
داشتم مي رفتم.
كم كم آوار زمان
روز اين مردمكان،
خود صدا كرد مرا
خواب در چشم ترم دامن زد،
هرچه كردم نشدش، خوابيدم.
و سجرگاه كه آواز ز مرغ،
رعشه بر پيكر ما اندازد،
چشم تا باز شدش،
قامت رو به خداوندي نخل
كه گمان ميكردم
رو به آزادي پرواز كبوتر بودش،
يادم آورد وطن نزديك است،
يادم آورد كه من
داشتم ميرفتم.
از دياري كه قفس بود مرا،
سوي كويي كه اميدم آنجاست،
آن كه آن، هر شب و روز،
ماه و خورشيد من است.
راه تاريك ولي
نور اميد برايم بس بود.
مشك من خالي از آب و لبريز
از تب و تاب به رگهاي تنم،
داشتم ميرفتم.
اندر آن راه كه ترديد و زمان،
كردهبودش همه بيراهه ترس،
با نگاهي كه فقط آخر اين راه دراز،
كرده بود او را مات.
خيره در آينه سينه راه،
چشم در چشم سراب،
داشتم ميرفتم.
ناگهان روز به سر چادر كرد،
چادري رنگ سياه،
كهنگي هرجايش لكه انداخته بود اختر را؛
تا به عالم گويد
خاطرات دل خويش،
چادري نه به سر پيرزنان،
چادري بر سر دوشيزه شهر
روشني ميپاشد
صورت غرق به ناز،
داشتم ميرفتم
ناگهان فهميدم زير پايم خيس است،
كه زمين گونه خويش
با صفاي دل درد،
كرده بودش رنگين،
من گمان خواهم كرد
تاول و زخم به پاهايم ديد،
آسمان هم گرييد
كه در اين دشت سكوت،
اندر اين وحشت و ترس،
رهروي تنها ديد.
مردمان سر راه،
تا كه ديدند غريبي تنها
رو به آبادي سبز
از ته باديهها ميآيد،
آب بر راه زدند؛
هر نگاهي با من،
من نگاهم با راه
داشتم مي رفتم.
كم كم آوار زمان
روز اين مردمكان،
خود صدا كرد مرا
خواب در چشم ترم دامن زد،
هرچه كردم نشدش، خوابيدم.
و سجرگاه كه آواز ز مرغ،
رعشه بر پيكر ما اندازد،
چشم تا باز شدش،
قامت رو به خداوندي نخل
كه گمان ميكردم
رو به آزادي پرواز كبوتر بودش،
يادم آورد وطن نزديك است،
يادم آورد كه من
داشتم ميرفتم.