۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

راه و شب

داشتم مي‌رفتم
از دياري كه قفس بود مرا،
سوي كويي كه اميدم آنجاست،
آن كه آن، هر شب و روز،
ماه و خورشيد من است.
راه تاريك ولي
نور اميد برايم بس بود.
مشك من خالي از آب و لبريز
از تب و تاب به رگهاي تنم،
داشتم مي‌رفتم.
اندر آن راه كه ترديد و زمان،
كرده‌بودش همه بيراهه ترس،
با نگاهي كه فقط آخر اين راه دراز،
كرده بود او را مات.
خيره در آينه سينه راه،
چشم در چشم سراب،
داشتم مي‌رفتم.
ناگهان روز به سر چادر كرد،
چادري رنگ سياه،
كهنگي هرجايش لكه انداخته بود اختر را؛
تا به عالم گويد
خاطرات دل خويش،
چادري نه به سر پيرزنان،
چادري بر سر دوشيزه شهر
روشني مي‌پاشد
صورت غرق به ناز،
داشتم مي‌رفتم
ناگهان فهميدم زير پايم خيس است،
كه زمين گونه خويش
با صفاي دل درد،
كرده بودش رنگين،
من گمان خواهم كرد
تاول و زخم به پاهايم ديد،
آسمان هم گرييد
كه در اين دشت سكوت،
اندر اين وحشت و ترس،
رهروي تنها ديد.
مردمان سر راه،
تا كه ديدند غريبي تنها
رو به آبادي سبز
از ته باديه‌ها مي‌آيد،
آب بر راه زدند؛
هر نگاهي با من،
من نگاهم با راه
داشتم مي رفتم.
كم كم آوار زمان
روز اين مردمكان،
خود صدا كرد مرا
خواب در چشم ترم دامن زد،
هرچه كردم نشدش، خوابيدم.
و سجرگاه كه آواز ز مرغ،
رعشه بر پيكر ما اندازد،
چشم تا باز شدش،
قامت رو به خداوندي نخل
كه گمان مي‌كردم
رو به آزادي پرواز كبوتر بودش،
يادم آورد وطن نزديك است،
يادم آورد كه من
داشتم مي‌رفتم.

سلام

نمي‌دانم چرا اينقدر احساس راحتي و آزادي مي‌كنم ؟ اين همه رنج جان‌فرسا است و من ، بي‌خيال و فارغ از آنها ، در ساية توهمات و خيالهاي كودكانة خويش ، آسوده دراز كشيده‌ام و فقط به گذر زمان مي‌نگرم .
راحت نه منم كه از زير بار اين مسئوليت انساني ، بي‌خيال و بي‌هيچ دردي شانه‌ خالي مي‌كنم و نه آنان كه جز ظاهري انقلابي و روشن‌فكر ، چيز ديگري در بساط ندارند ؛ آسوده و راحت آن است كه دغدغة اثبات وجود خودش و تلاش به نيل هدف وجودي‌اش ، در رأس كارش باشد . آنكه تمام تلاشش را ، جز در راه عشق و آرزويش نمي‌گذارد يك آسماني است .
مگر كوريم ، مگر اين درد و رنج را ، با اعماق وجود خويش احساس نمي‌كنيم ؟ مگر مي‌شود بي‌خيال و بي‌هيچ احساسي از كنار كودكي گذشت كه به خاطر فقر پدرش ، به خاطر يك لقمه نان و به اميد يك سرپناه گرم ، از تحصيل و سواد و علم محروم شده‌است ؟ اين سيل بيكار و معتاد را با كدامين دين و مذهب و انديشه مي‌شود توجيه كرد ؟ مي‌شود فرداي مملكت را ، فارغ از امروزش پاك و نيكو كرد ؟
گاهي خجالت مي‌كشم بگويم آدم هستم و سرمشقم علي(ع) است ؛ حال آنكه همين الگو و اسوة من ، طاقت ديدن يك فقير را نداشت كه با آن عظمت و بزرگي‌اش ، هر شب سر به چاه مي‌برد و از ديدن آن همه درد و رنج ، به درگاه خداوندش پناه مي‌برد .
آيا اين همه درد و رنج و اينقدر دل‌سنگي و كفر ، فقط زادة اين شب ظلماني و تاريك است ؟ پس ما ، انسانيت و هم‌نوع نگري چيست ؟ چرا گناه خويش را ، مخلوط گناهان ديگران مي‌كنيم و از وظايف اصلي خويش فارغ مي‌شويم ؟
آنجا كه من ، حتي زحمت تفكر و تأمل در خودم را نمي‌دهم ، چگونه فرصت خواهم يافت تا به دركي از اين جامعه برسم .

از تمام دنیا. پای سالم، کفش خوب

از تمام دنیا. پای سالم، کفش خوب

یادگار عهد شباب

یادگار عهد شباب

رفع حستگی، بی مزد و منت

رفع حستگی، بی مزد و منت

یادگار روز غم

یادگار روز غم