دلم خالي است ، همچون ديدگانم،
سرم اما پر از اميد و افسوس
شب يلداي بيداد و فساد است،
من اينجا ماندهام ، بيهمدم و روز.
زمين از التهاب لحظههايش،
هوا از دردهاي بيشمارش،
بشر از قصههاي غصههايش،
همه دل در پگاه شمع دارند.
همين يك جرعه را در كام من ريز،
كه من اينجا چراغ و شمع دارم.
به ياد صبح روشن گر هنوزت،
بلنداي نگاهي سوي فرداست،
همين يك جرعه را در كام من ريز،
به من پيوند و از تنهايي شب،
به سوي روشن و اميد فردا،
به پا برخيز و همراه چو من شو،
من معلوم همچون موج تنها.
به گرداب و سراب و هيچ شايد،
ولي با درد و رنج غير بايد،
كه بر تاراج ابريشم بتازيم،
كه بر ناموس اهريمن بتازيم،
غم امروز ما ، ديروز ما بود،
غم ديروز ما ، از غير ما بود.
نبايد ديدگان را سوي فردا
بيندازيم و آنجا باز بينيم،
غم فرداي ما ، از آن ما بود!
سرم اما پر از اميد و افسوس
شب يلداي بيداد و فساد است،
من اينجا ماندهام ، بيهمدم و روز.
زمين از التهاب لحظههايش،
هوا از دردهاي بيشمارش،
بشر از قصههاي غصههايش،
همه دل در پگاه شمع دارند.
همين يك جرعه را در كام من ريز،
كه من اينجا چراغ و شمع دارم.
به ياد صبح روشن گر هنوزت،
بلنداي نگاهي سوي فرداست،
همين يك جرعه را در كام من ريز،
به من پيوند و از تنهايي شب،
به سوي روشن و اميد فردا،
به پا برخيز و همراه چو من شو،
من معلوم همچون موج تنها.
به گرداب و سراب و هيچ شايد،
ولي با درد و رنج غير بايد،
كه بر تاراج ابريشم بتازيم،
كه بر ناموس اهريمن بتازيم،
غم امروز ما ، ديروز ما بود،
غم ديروز ما ، از غير ما بود.
نبايد ديدگان را سوي فردا
بيندازيم و آنجا باز بينيم،
غم فرداي ما ، از آن ما بود!